
د مثل دوست
کنار آینه و قرآن
به مناسبت روز بزرگداشت حافظ
در ایستگاه اتوبوس ایستادهایم. هوا گرم است و دانههای درشت عرق از پیشانی مادر سرازیر شده است. اتوبوس از راه میرسد امّا مادرم حواسش جای دیگری است. همین طور زُل زده به دوردستها و متّوجه آمدن اتوبوس نیست، گوشة چادرش را میکشم و میگویم: «مادر، اتوبوس آمد!».
به آرامی نگاهم میکند ، امّا هنوز هم حواسش نیست. طوری نگاهم میکند که انگار مرا نمیبیند. انگار صدایم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 03صفحه 4