مجله کودک 03 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 03 صفحه 5

را هم نشنیده است. بلند میگویم: «حواست کجاست مادرجان؟ اتوبوس ما دارد میرود !». به خودش می آید. تکانی می خورد و با شتاب، دستم را میگیرد. میخواهد به طرف اتوبوس برویم، امّا…دیر میرسیم. اتوبوس گازی می دهد و می رود. مادر، خسته وغمزده به رفتن اتوبوس نگاه میکند. بعد مظلومانه نگاه به من میاندازد. انگار از من خجالت میکشد. دلم برای مادرم میسوزد. میدانم که این روزها خیلی گرفتار است. شبها خوابش نمیبرد، روزها هم مدام کار میکند. میدانم نگران پدر است، امّا به ما چیزی نمیگوید. پدرم ماههاست که برای کار به مسافرت رفته، امّا هنوز هیچ پولی برای ما نفرستاده است. طفلکی مادرم، همیشه چشم به راه است. حالا هم در ایستگاه اتوبوس، چهرة مادرم غمگین و غصهدار است. دلم می خواهد کاری بکنم، چیزی بگویم تا غصّه هایش کمتر بشود، امّا نمی دانم چه بگویم. ناگهان پسری فقیر با یک بسته پاکتنامه بفروشد. امّا ما که پاکت نامه نمیخواهیم! برخلاف من، مادرم اصلاً تعجب نمیکند. حتّی با دیدن نقش و نگار روی پاکت، لبخند میزند. دست به کیفش میبَرد و یک اسکناس پنجاه تومانی در می آورد و به پسرک میدهد. پسرک خوشحال میشود و بستة پاکتها را به مادرم تعارف میکند. مادرم چشمهایش را میبندد، صلواتی میفرستد و بعد ، زیر لب چیزی را زمزمه میکند. انگار دارد دعا میخواند. بعد چشمهایش را باز میکند و یکی از پاکتها را برمیدارد . در پاکت را باز میکند و کاغذی را بیرون میآورد و می خواند، لحظهبهلحظه چهرة مادر خندان تر می شود. نفس عمیقی میکشد و با آرامش، به دور دستها خیره می شود. امّا این بار، به جای غم، شادی در نگاهش موج میزند...طاقت نمیآورم. کاغذ را از دست مادرم میگیرم و با اشتیاق میخوانَم: رسید مژده که ایّامِ غم نخواهد ماند. چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند... بقیهاش را نمی توانم بخوانم. امّا همین یک بیت به نظرم خیلی قشنگ میآید. کلماتش به دلم مینشیند و به من آرامش میدهد. حالا میتوانم بفهمم که چرا با خواندن این شعر ، حال مادرم خوب شده است. اتوبوس بعدی از راه میرسد. این بار مادرم بدون معطّلی دست مرا میگیرد و با هم سوار میشویم... توی راه، مادرم از «حافظ» میگوید. قبلاً هم نامش را شنیدهام، بعضی از شعرهایش را هم در کتاب فارسی خواندهام، امّا هیچوقت فکر نمیکردم که مادرم با آن همه گرفتاری حافظ را بشناسد. ولی مادرم او را خوب میشناسد. مادر میگوید: «شعرهای حافظ به آدم اطمینان میدهد. هر بیت شعر حافظ مثل دعا و نیایش، آرامشبخش است. او بزرگترین شاعر ایران است. هیچ شاعری مثل حافظ نتوانسته با مردم کشورش در همة زمانها سخن بگوید. حافظ، لُطف شعرهایش را از قرآن گرفته است. آخر او حافظ قرآن بود و به خاطر همین، خدا به سخنش برکت داد. ما ایرانی ها هروقت نیت و آرزویی در دل داشته باشیم، به سراغ دیوان حافظ مثل یک پدر مهربان، یک دوست صمیمی و یک معلّم دانا روبهروی ما می نشیند و با ما سخن میگوید. حرفهای آو آنقدر شیرین است که آدمی، مطلب خودش را از آن میگیرد. قرنهاست که دیوان حافظ در خانههای ما ایرانیها هست. روی تاقچهها ، کنار آینه و قرآن...» حافظ به من و مادرم مژده داد که بزودی روزهای سختی ما میگذرد. من و مادرم هم به حافظ قول دادیم، هر وقت پدر با دست پُر از سفر برگردد، به شیراز برویم. به دیدن حافظ!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 03صفحه 5