مجله کودک 03 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 03 صفحه 7

یکی بود یکی نبود. پهلوان پنبهای بود که هرروز، از صبح تا عصر برای ننه پنبهاش کار میکرد. آب از چاه میکشید. برای مرغ و خروسها دانه میپاشید. جلو بز و گوسفندها علف میریخت. آب از چشمة محله میآورد. هیزم برای اجاق آماده میکرد. خلاصه همة کارهای ننه پنبه را انجام میداد. ننه پنبه هم او را دعا میکرد و میگفت: - آخ ننه جان، امیدوارم که به همه آرزوهایت برسی! یک گنجشک جیکجیکی هم بود که لبِ بام خانهی ننه پنبه مینشست، به پهلوان پنبه نگاه میکرد و با حسرت و آه در دلش میگفت:«اگر این پهلوان پنبه مال من بود، عاشق من بود، با این همه پنبه که دارد، چه لانهای میساختیم!» کنجشک همانطور که به پهلوان پنبه نگاه میکرد و از تماشای او سیر نمیشد تا اینکه یک روز پهلوان پنبه به او گفت: - گنجشک جیکجیکی، چرا هر روز میآیی لبِ بام مینشینی و این همه مرا تماشا میکنی؟ گنجشک دستپاچه شد، بال و پر زد، خجالت کشید، یکدفعه از دهانش پرید و گفت: جیکجیک و جیک، پهلوان پنبه من عاشق تو شدهام! پهلوان پنبه جا خورد و گفت: عاشق من؟ چرا عاشق من شدهای؟ عاشق چه معنی دارد؟گنجشک دو بالش را در هوا پرتاب داد و گفت: «عاشق یعنی اینکه یک گنجشک کشته و مردهی یک پهلوان پنبه شود ویک دل نه صد دل او را دوست داشته باشد و اگر هر روز او را نبیند ، از غصه بمیرد!». پهلوان پنبه با تعجب به گنجشک خیره شد. دو بال گنجشک به اندازهی دو ابروی پهلوان پنبه بود. سر او به اندازهی یک چشم پهلوان پنبه بود. نوک او به اندازهی ناخن پهلوان پنبه بود. دو پای او به اندازهی دو شاخ سبیل پهلوان پنبه بود. دُم او به اندازهی مژهی پهلوان پنبه بود. کاکل او به اندازهی سر انگشت پهلوان پنبه بود. پهلوان پنبه با خودش گفت: « ای خدای آسمانها، تو سینهی این گنجشک نیموجبی چه دلی هست که پهلوان پنبه را با این قد و قامت دوست دارد؟» گنجشک پرید، رو سر پهلوان پنبه نشست و پرسید: - تو هم عاشق من هستی؟ پهلوان پنبه مشت محکمی به سینهاش زد و گفت: - ای خدای آسمانها، تو سینهی من دلی هست که عاشق گنجشک جیکجیکی باشد؟ دل پهلوان پنبه تو سینهاش وَرجه وُرجه کرد و گفت: - چه شده پهلوان پنبه؟ چرا من را از خواب بیدار کردی؟ پهلوان پنبه لبخند زد و به گنجشک گفت: - دل من هم بیدارشد، گنجشک جیکجیکی! تو را صدا میکند، ببین چطوری مثل یک گنجشک سر بر قفس سینهی من میکوبد! گنجشک گفت: - حالا که دل تو هم عاشق دل من است، بیا برویم و یک لانه بسازیم و آنجا با هم زندگی کنیم. پهلوان پنبه فوتی کرد و روبال باد نشست و با گنجشک به آسمان رفت وگفت: گنجشک جیکجیکی ، حالا کجا لانه بسازیم؟ گنجشک، درختی را به پهلوان پنبه نشان دارد و گفت: بالای آن درخت بلند، کنار آن چشمهی پرآب، زیر گرمای خورشید آسمان، یک لانهی قشنگ بسازیم. گنجشک میرفت از این وَر و آن وَر چوبهای باریک و نازک میآورد. پهلوان پنبه هم چوبها را روی هم میچید، بعد یک انگشت از پنبهی تنش میکَند و میان چوبها میگذاشت. برگهای درخت خش و خش میکرد. آب چشمه قُلقُل میکرد. خورشید آسمان نگاه میکرد تا اینکه قشنگترین لانهی روی زمین ساخته شد. پهلوان پنبه تکهای از پنبهی دلش را کَند، وسط لانهگذاشت و گفت: -

مجلات دوست کودکانمجله کودک 03صفحه 7