مجله کودک 72 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 72 صفحه 10

قصه دوست مادر بودن چقدر سخت است! حمید رضا آذرنگ زنگ خانه به صدا درآمد. محمّد هراسان به سمت من دوید. ترسیده بود. من هم نگران بودم. آیفون را برداشتم، مادر بود. محمد وقتی فهمید که مادر است، به من التماس کرد که به او چیزی نگویم. در را باز کردم. محمّد به سمت اتاقش دوید. نمی­دانستم چه کار باید بکنم. به سرعت به طرف اتاق محمد دویدم. محمد پشت در ایستاده بود و نمی­توانست از ترس حرف بزند. دلم برایش سوخت. دستش را گرفتم و او را روی تختش خواباندم پتو را روی صورتش کشیدم و به او گفتم خودش را به خواب بزند. حتی اگر من هم به مادر نمی­گفتم، بالاخره می­فهمید. در باز شد و مادر آمد. به طرف او رفتم و طوری که متوجه ناراحتی من نشود، با خنده سلام کردم. کیسه­هایی را که در دستش بود گرفتم و به آشپزخانه بردم. قلبم تند می­زد، ولی سعی می­کردم خودم را کنترل کنم. مادر از صبح رفته بود خرید. می­دانستم که گرمش است. یک لیوان شربت برایش درست کردم. انگار مادرتعجب کرده بود. گفت: باز چه دسته گلی به آب داده­ای که این طور دور من می­گردی؟! گفتم: «هیچی»، ولی او باور نکرد و پرسید: «محمد کجاست؟!» هیچ­وقت نمی­توانستم به مادر دروغ بگویم. به دست و پایش افتادم و التماس کردم که به محمد چیزی نگوید. مادر ترسید، ولی من به اوگفتم که اتفاقی نیفتاده. مادر می­خواست به اتاق محمد برود. من جلوی او را گرفتم و خواهش کردم که بماند و حقیقت را به او گفتم. به مادر گفتم که محمد بدون این که به من بگوید؛ با پولی که مادر به او داده بود پفک نمکی خریده و خورده. چشمهای مادر گِرد شده بود، ترسیدم. سرم را پائین انداختم و جلوی پایش نشستم. با دو دستم پاهای مادر را گرفته بودم و فقط با صدای آرام طوری که

مجلات دوست کودکانمجله کودک 72صفحه 10