
قصه دوست
مادر بودن چقدر سخت است!
حمید رضا آذرنگ
زنگ خانه به صدا درآمد. محمّد هراسان به سمت من دوید.
ترسیده بود. من هم نگران بودم. آیفون را برداشتم، مادر بود. محمد
وقتی فهمید که مادر است، به من التماس کرد که به او چیزی نگویم.
در را باز کردم. محمّد به سمت اتاقش دوید. نمیدانستم چه کار
باید بکنم. به سرعت به طرف اتاق محمد دویدم. محمد پشت در
ایستاده بود و نمیتوانست از ترس حرف بزند. دلم برایش سوخت.
دستش را گرفتم و او را روی تختش خواباندم پتو را روی صورتش
کشیدم و به او گفتم خودش را به خواب بزند. حتی اگر من
هم به مادر نمیگفتم، بالاخره میفهمید. در باز شد و مادر
آمد. به طرف او رفتم و طوری که متوجه ناراحتی من نشود،
با خنده سلام کردم. کیسههایی را که در دستش بود گرفتم و به
آشپزخانه بردم. قلبم تند میزد، ولی سعی میکردم خودم را کنترل
کنم. مادر از صبح رفته بود خرید. میدانستم که گرمش است. یک
لیوان شربت برایش درست کردم. انگار مادرتعجب کرده بود. گفت:
باز چه دسته گلی به آب دادهای که این طور دور من میگردی؟!
گفتم: «هیچی»، ولی او باور نکرد و پرسید: «محمد کجاست؟!»
هیچوقت نمیتوانستم به مادر دروغ بگویم. به دست و پایش افتادم
و التماس کردم که به محمد چیزی نگوید. مادر ترسید، ولی من به
اوگفتم که اتفاقی نیفتاده. مادر میخواست به اتاق محمد برود. من
جلوی او را گرفتم و خواهش کردم که بماند و حقیقت را به او گفتم.
به مادر گفتم که محمد بدون این که به من بگوید؛ با پولی
که مادر به او داده بود پفک نمکی خریده و خورده.
چشمهای مادر گِرد شده بود، ترسیدم. سرم را پائین
انداختم و جلوی پایش نشستم. با دو دستم پاهای
مادر را گرفته بودم و فقط با صدای آرام طوری که
مجلات دوست کودکانمجله کودک 72صفحه 10