مجله کودک 72 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 72 صفحه 25

آفتاب فضول «ماکس » سرفه­ای کرد و روی تشک نشست. بعد زیر لب گفت: «دوباره این آفتاب فضول سوراخی تو پرده پیدا کرد وروی صورتم افتاد. گُم شو آفتاب! می­خواهم بخوابم!» و به طرف دیوار برگشت و خوابید. مدّتی اتاق ساکت بود. تا این که ماکس عطسه­اش گرفت و با صدای بلند گفت: «هَ.... چه!» ماکس دوباره ناراحت شد وگفت: «وا.... ی، حالا باید دنبال دستمالم بگردم.» و شروع به گشتن کرد. دستمال را که پیدا کرد، بینی­اش را پاک کرد و دوباره به طرف دیوار خوابید و مثل حلزون خود را جمع کرد. امّا هنوز بیدار بود که از درِ اتاق صدای خش خشی شنید. ملوس با پنجه­های پشمالویش در را باز می­کرد. می­خواست به ماکس صبح بخیر بگوید که ماکس فریاد زد: «برو بیرون ملوس، هنوز خوابم می­آید.» ملوس بیرون رفت و میان آفتاب گرم حیاط دراز کشید. چند لحظه بعد، مادر به اتاق آمد و پنجره را باز کرد. ناگهان آفتاب به اتاق تابید و روی ملافۀ ماکس افتاد. مادر گفت: «ماکس، هنوز خوابی؟ خواهرت مدّتی است بیدار شده.» و کمی ملافه را از روی او کنار کشید. ماکس خمیازه­ای کشید و ناراحت گفت: «ولی هنوز خوابم می­آید.» مادر خندید و گفت: «اِ،اِ، همه­اش خواب! نکند داشتی خواب بره­ای را می­دیدی که آن قدر خوابید تا گرسنه­اش شد؟ یا خوابِ موشی که آن قدر خوابید تا گربه آمد و او را خورد؟ شاید هم خواب کودکی که آن قدر خوابید تا پیر شد و ریش­های سفید درآورد؟» بعد ملافه را کنار کشید و گفت: «بگذار ببینم ریشت درآمده یا نه؟ ای وای، درست فکر می­کردم، دارد در می­آید!» ناگهان ماکس، خواب از سرش پرید؛ از تخت پایین آمد و به آینه نگاه کرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 72صفحه 25