مجله کودک 72 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 72 صفحه 15

من گفتم: «اگه خاله معلم هم عاشق شده، یعنی حالا دامادش رو می­خوره؟» پویا تپل و محمد حسین زدند زیر خنده. آن قدر زیاد خندیدند، آن قدر خندیدند که ساندویچ پرید توی گلوی پویا و ما مجبور شدیم تند تند بزنیم تو کمرش. ولی باز هم می­خندید. بعد محمد حسین زد پسِ کلّۀ من و گفت: «تو چقدر خنگی، آدم رو که نمی­شه خورد.» پویاتپل گفت:«اگه خانم معلم شیریا ببر باشه، اون وقت می­تونه آدم بخوره.» بعد باز دوباره خندیدند. من ناراحت شدم و از پیش آنها بلند شدم و رفتم توی کلاس که خوراکی­ام را بخورم. یک پرتقال و یک سیب و یک شکلات. مامانی گفته بود اول شکلات را بخور، بعد پرتقال و سیب. ولی من شکلات را خیلی زیاد دوست داشتم، برای همین همیشه آن را آخر کار می­خوردم. اصلا همه­اش دلم می­خواست شکلات بخورم، آن قدر شکلات دوست داشتم که دلم می­خواست صبحانه هم شکلات بخورم، ناهار هم شکلات بخورم شام هم شکلات بخورم. وقتی که داشتم شکلاتم را می­خوردم، یکدفعه­ای فهمیدم که من هم عاشق شده­ام. من عاشق شکلات شده بودم، آخر، هم دوستش داشتم، هم دلم می­خواست که همه­اش شکلات همراهم باشد. فقط نمی­دانستم که آدم اگر کوچولو باشد، می­تواند عاشق بشود یا نه. تندی شکلاتم را گذاشتن توی جیبم که این پویا تپل و محمد حسین آن را از من نگیرند و بعد دویدم توی حیاط و به پویا گفتم: «پویا بچه­ها هم می­تونن عاشق بشن؟» به جای او، محمد حسین گفت: «اره که می­تونن، مگه یادت نیست که بابایی خودش گفت که رامین، بچه دوستش، عاشق خط کشیدنِ رو دیواره. وقتی که نمی­گذارن رو دیوار خط بکشه، همه­اش گریه می­کنه و نق می­زنه.» من دوباره آمدم توی کلاس. می­خواستم تنهایی فکر کنم. من کلی زیادِ زیاد فکر کردم. یک خاله معلم دیگر هم آمد سر کلاس، من باز داشتم فکر می­کردم. وقتی هم که ظهر شد و مامانی آمد دنبالمان، باز هم داشتم فکر می­کردم. مامانی گفت: «چی شده محمد مهدی، چرا ساکتی، حرف نمی­زنی؟» گفتم: «هیچی.» آخر دلم نمی­خواست جلوی محمد حسین حرف بزنم. محمد حسین خیلی فضول بود. من می­خواستم تنهایی با مامانم حرف بزنم. ادامه دارد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 72صفحه 15