مجله کودک 72 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 72 صفحه 24

قصه دوست پسرکی که می خواست ماه را بگیرد شب بود. پسرکی توی جنگلِ کنار خانه­شان رفت تا گردش کند. رفت و رفت تا به کنار دریاچه رسید. ماه در آب می­درخشید. پسرک خوشحال شد. ماه مانند یک توپ طلایی بزرگ بود. پسرک فکر کرد: «بهتر است آن را بگیرم و بالای تختم آویزان کنم تا وقتی بقیه بچه ها خوابند، با آن بازی کنم.» برای همین به خانه رفت و تور ماهیگیری را برداشت و به کنار دریاچه برگشت. اماه ماه در آب شنا کرده بود و میان دریاچه رفته بود. ماهی­های نقره­ای، اطراف، ماه شنا می­کردند و این سو و آن سو می­رفتند. پسرک، قایقِ کنار ساحل را روی آب کشید و میان دریاچه رفت. بعد تور را به آب انداخت تا ماه را بگیرد. ولی تور را که بالا کشید خالیِ خالی بود. یک ماهی کوچولو هم در آن نیفتاده بود. پسرک دوباره تور را به آب انداخت. اما ماه نمی­خواست توی تور بیفتد. ماه شنا می­کرد و آب که موج می­زد، انگار می­خندید. مدتی گذشت. کم کم پسرک خسته شد. او به ساحل برگشت و به طرف خانه رفت. ناگهان جغدی از روی شاخه­ای پرید و شروع به جیغ زدن کرد. بچه­های جغد هم با او شروع به جیغ زدن کردند. پسرک ترسید. همان وقت ماه پنهان شد و درخت­ها در تاریکی فرو رفتند. راه به زحمت دیده می­شد. پسرک شروع به دویدن کرد تا سرانجام از جنگل بیرون آمد و دوباره ماه را در آسمان دید. ماه مهربان مانند قبل در آسمان می­درخشید و راه را روشن می­کرد. از دور صدای جغدها هنوز شنیده می­شد. پسرک خوشحال شد که ماه را نگرفته است. عاقبت پسرک به خانه رسید. آن قدر خسته بود که فوری به رختخواب رفت و خوابید. آن وقت ماه از پنجره به داخل اتاق آمد و کنار گوشش گفت: «آرام بخواب، ای خوبِ کوچکم، مهتاب من برای همه است، نه فقط برای تو. من باید به بیشتر بچه­ها راه را نشان بدهم.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 72صفحه 24