
قصه پنجاه و چهارم
داستان های یک قل، دو قل
مامانی بزرگ که شکلات نبود
(قسمت اول)
خاله معلم ما دو روز نیامد مدرسه، سه روز هم شد و نیامد.
به جایش یک خاله معلم دیگر آمد. ما اولش نمیدانستیم چرا
خاله معلم نمیآید؛ اما بعد پویا تپل آمد و گفت که خاله معلم
عروسی کرده است. ما هم کلی جیغ زدیم و دست زدیم.
محمد حسین به پویا گفت: «خاله معلم با کی عروسی کرده؟»
پویا گفت: «نمیدونم. حتماً با همون که دوستش داشته.
آخه آدم باید وقتی کسی رو دوست داشت باهاش عروسی
کنه.»
محمد حسین گفت: «کاشکی خاله معلم، آقا داماده رو
هم بیاره مدرسه.»
من به پویا گفتم: «آدم عاشق هر کی بشه، میتونه باهاش
عروسی کنه؟»
پویا همان طور که داشت تند و تند ساندویچش را گاز
میزد، گفت: «آره، میتونه.»
گفتم: «هر وقتی که باشه؟»
پویا تپل گفت: «آره، صبح میشه، ظهر میشه، نصف
شب میشه، تو مدرسه میشه، تو خونه میشه.
«محمد حسین با دست زد روی شانه پویا و گفت: «الکی
نگو.»
پویا با همان لپ پرش گفت: «الکی نمیگم، خیلی هم
راستکی میگم.»
محمد حسین گفت: «آدم چه جوری عاشق میشه؟»
من هم تندی گفتم: «عاشق یعنی چی؟»
این پویا تپل خیلی چیزها بلد بود که من نمیدانستم،
محمد حسین هم نمیدانست. فقط زیادی شکمو بود و لُپ
لُپ داشت ساندویچ میخورد، یک ذره هم به من و محمدحسین
نمیداد. من دوباره گفتم: «پویا، عاشق یعنی چی؟ تو میدونی.
آدم از کجا میفهمه که عاشق شده.»
پویا گفت: «عاشق... عاشق، یعنی.... یعنی که آدم یک
چیزی رو زیاد زیاد دوست داره. بعد دلش میخواهد همیشه
همیشه پیش اون باشه.»
محمد حسین گفت: «مثلا تو که ساندویچ دوست داری،
عاشقی؟»
پویا تپل گفت: «آره، من عاشق ساندویچم.»
آن موقع یک ذره عاشق ساندویچ پویا تپل بودم؛ ولی او
خیلی خسیس بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 72صفحه 14