مجله کودک 72 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 72 صفحه 11

محمد نفهمد به مادر التماس می­کردم. محمّد مریض بود. کلیه­هایش داشت از کار می­افتاد. دکتر به او گفته بود که هیچ وقت نباید نمک یا غذاهایی که نمک دارد بخورد. هر بار که نمک می­خورد، صورتش ورم می­کرد. این بار خیلی صورتش ورم کرده بود. چشمهایش به سختی باز می­شد. باز هم از مادر خواستم که محمد را تنبیه نکند. مادر یک لحظه چشمهایش را بست. آه بلندی کشید و به طرف اتاق محمد رفت. گوشهایم را گرفتم که نشوم مادر به محمد چه می­گوید. آخر محمد بچه است و گاهی دلش می­خواهد مثل همۀ بچه­ها چیزهایی بخورد که نمک دارد. مادر هم گناهی نداشت. فقط دلش نمی­خواست که حال محمد بدتر بشود. داشتم خودم را سرزنش می­کردم که چرا مواظب محمد نبودم. یکدفعه صدای فریاد محمد را شنیدم که قهقهه می­زند و می­خندد. تعجب کردم. دوباره گوش کردم. نه، اشتباه نکرده بودم. محمد داشت می­خندید. به اتاق محمد دویدم. مادر به من اشاره کرد. منظورش را فهمیدم. او داشت محمد را قلقلک می­داد و با او شوخی می­کرد. نفس راحتی کشیدم امّا بغض گلویم را گرفته بود. دوست داشتم همان لحظه مادر را در آغوش بگیرم و به دست و پایش بوسه بزنم. اما نمی­خواستم شادی آنها را به هم بزنم. انگار نه انگار که صورت محمد ورم کرده بود. مادر صورت محمد را بوسید و به آشپزخانه رفت. محمد نگاهی از سر شوق به من کرد و گفت: «دیدی مادر نفهمید!» محمّد از من تشکر کرد. از جایش بلند شد و جلوی آینه رفت. تا خودش را در آینه دید، دوباره به من نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شد. صورتش هنوز ورم داشت. در حالی که بی­صدا اشک می­ریخت، دوباره به طرف تختش رفت و خوابید. به سمت او رفتم و نوازشش کردم. با صدای گرفته­اش گفت: «به خدا دیگر نمک نمی­خورم.» آن وقت پتو را روی صورتش کشید. نیمه­های شب بود و من خوابم نمی­برد. آرام از جایم بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم. احساس می­کردم تا رویش را نبوسم، خوابم نمی­برد. به در اتاق مادر که رسیدم، دیدم مادر سجاده­اش را پهن کرده. دستهایش را به سمت آسمان گرفته و در حالی که گریه می­کند، با التماس می­گوید: «ای خدای مهربان، تمام زندگیم را بگیر، امّا محمّدم را شفا بده.» دلم گرفت. به خود گفتم: «بگذار مادر بغض­هایش را با خدا قسمت کند. «برگشتم و در رختخوابم دراز کشیدم. راستی مادر بودن چقدر سخت است؟!..

مجلات دوست کودکانمجله کودک 72صفحه 11