
محمد نفهمد به مادر التماس میکردم. محمّد مریض بود. کلیههایش
داشت از کار میافتاد. دکتر به او گفته بود که هیچ وقت نباید نمک یا
غذاهایی که نمک دارد بخورد.
هر بار که نمک میخورد، صورتش ورم میکرد. این بار خیلی صورتش
ورم کرده بود. چشمهایش به سختی باز میشد. باز هم از مادر خواستم
که محمد را تنبیه نکند. مادر یک لحظه چشمهایش را بست. آه بلندی
کشید و به طرف اتاق محمد رفت. گوشهایم را گرفتم که نشوم مادر به
محمد چه میگوید. آخر محمد بچه است و گاهی دلش میخواهد مثل
همۀ بچهها چیزهایی بخورد که نمک دارد. مادر هم گناهی نداشت. فقط
دلش نمیخواست که حال محمد بدتر بشود. داشتم خودم را سرزنش
میکردم که چرا مواظب محمد نبودم. یکدفعه صدای فریاد محمد را شنیدم
که قهقهه میزند و میخندد. تعجب کردم. دوباره گوش کردم. نه، اشتباه
نکرده بودم. محمد داشت میخندید. به اتاق محمد دویدم. مادر به من
اشاره کرد. منظورش را فهمیدم. او داشت محمد را قلقلک میداد و با او
شوخی میکرد. نفس راحتی کشیدم امّا بغض گلویم را گرفته بود. دوست
داشتم همان لحظه مادر را در آغوش بگیرم و به دست و پایش بوسه بزنم.
اما نمیخواستم شادی آنها را به هم بزنم. انگار نه انگار که صورت محمد
ورم کرده بود. مادر صورت محمد را بوسید و به آشپزخانه رفت. محمد
نگاهی از سر شوق به من کرد و گفت: «دیدی مادر نفهمید!» محمّد از
من تشکر کرد. از جایش بلند شد و جلوی آینه رفت. تا خودش را در آینه
دید، دوباره به من نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شد. صورتش هنوز
ورم داشت. در حالی که بیصدا اشک میریخت، دوباره به طرف تختش
رفت و خوابید. به سمت او رفتم و نوازشش کردم. با صدای گرفتهاش
گفت: «به خدا دیگر نمک نمیخورم.» آن وقت پتو را روی صورتش
کشید.
نیمههای شب بود و من خوابم نمیبرد. آرام از جایم بلند شدم و به
طرف اتاق مادر رفتم. احساس میکردم تا رویش را نبوسم، خوابم نمیبرد.
به در اتاق مادر که رسیدم، دیدم مادر سجادهاش را پهن کرده. دستهایش
را به سمت آسمان گرفته و در حالی که گریه میکند، با التماس میگوید:
«ای خدای مهربان، تمام زندگیم را بگیر، امّا محمّدم را شفا بده.»
دلم گرفت. به خود گفتم: «بگذار مادر بغضهایش را با خدا قسمت
کند. «برگشتم و در رختخوابم دراز کشیدم. راستی مادر بودن چقدر سخت
است؟!..
مجلات دوست کودکانمجله کودک 72صفحه 11