مجله کودک 377 صفحه 39
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 377 صفحه 39

لطیفه اولی: بالاخره در امتحان رانندگی قبول شدی؟ دومی: معلوم نیست. اولی: چه طور معلوم نیست؟ دومی: افسری که از من امتحان میگرفت فعلاً به هوش نیامده است! * * * کسی که تا به حال جنگل را ندیده بود، با دوستش به جنگل رفت. دوستش به او گفت: این جا جنگل است. او گفت: این درختان که نمیگذارند جنگل را ببینم! * ** یک نفر کفش لاستیکی میخرد. بعد از چند روز یک میخ در کفشش فرو میرود، پنجری کفشش را میگیرد! * ** به یک نفر میگویند: اهل کجائی. میگوید: اهل مطالعه! * * * یک نفر در چاه میافتد، میگوید: چه خوب که چاه سوراخ نبود! * * * اولی: تا به حال به هیچ کدام از آرزوهای کودکیات رسیدهای؟ دومی: بله وقتی بچه بودم و مادرم موهایم را شانه میکرد، آرزو داشتم کچل بشوم! * * * اتوبوسی طبق معمول خیلی شلوغ بود. مسافری عصبانی به آقای چاقی که پهلویش بود، گفت: میشود این قدر هل ندهید. مرد چاق گفت: هل نمیدهم، دارم نفس میکشم! * ** یک روز شخصی بیهوا وارد اتاقی شد، خفه شد! صاحبخانه: کمک! کمک! دزد! دزد: داد نزن! من چند نفر برای کمک آوردهام. محمدرضا هوشمند از بندرعباس سفینه با سرعت باورنکردنی به حرکت درمیآید. لطیفه مردی دکان سنگکی داشت. مدت یکماه آن را تعمیر کرد و وسعتش را دوبرابر کرد. وقتی دوباره مشغول پختن نان شد، اندازهی سنگکها را به نصف تقلیل داد! یکی از مشتربان با تعجب پرسید: «چرا سنگکها کوچکتر از سابق شدهاند؟» نانوا گفت: «اشتباه میکنید. اندازه همان اندازهی قدیم است، منتها چون دکان بزرگتر شده، نان به نظر شما کوچکتر میآید.»! * * * عدهای در گوشهای از بازار به دعوا و زد و خورد مشغول بودند. ابلهی داشت از میان معرکه میگذشت که کاسهای پر از ماست، بر کلهاش فرود آمد. کاسه بر سرش شکست و سر و صورتش با ماست، سفید شد. وقتی از معرکه بیرون آمد، دست به آسمان برداشت و گفت: «خداوندا! درست است که اینها سرم را شکستند، اما خودت شاهد باش که از میان این جمع روسفید بیرون آمدم»! سارا علیمراد از سمنان دختری دور مانده از پدر من دختری هستم که مثل همه دخترها، پدرم را خیلی دوست دارم. او مثل خیلی از پدرها یک اشتباه کرده، اما اشتباه او بزرگ است و تا زمانی که او خودش نخواهد که اشتباهش را جبران کند از دست هیچکس کاری برنمیآید. بنابراین من در قبال پدرم و اشتباه او نباید هیچ مسئولیتی احساس کنم. و حتی اگر او خودش بخواهد و رو به بهبود برود من دوست دارم او را ببینم و او را هرگز از یادم نخواهم برد و از خدای مهربان خواهش میکنم تا به پدرم کمک کند که زودترخوب شودو ازدست کارهای بد خود دست بردارد. امیر محمد محمدی لیلستانی/5 ساله/ از کرج مهسا مرادی کلاس چهارم دبستان

مجلات دوست کودکانمجله کودک 377صفحه 39