
روی عدل و انصاف بود، نه از روی علم و دانش. یک شب در شهر اتّفاق عجیبی افتاد: در یکی از کوچههایشهر، دزدی از دیوار خانهای بالا رفت و خودش را به پنجرة بلند خانه رساند. امّا همین که دستش را به چارچوب پنجره گرفت، چارچوب که لقّ شده بود، از جا روی زمین افتاد ودزد یک پایش شکست. آه . نالة دزد به آسمان رفت و همانطور که چارچوب شکستة پنجره در دستش بود و آخ و اوخ میکرد، لنگلنگان از آنجا دور شد. صبح فردا، همین که آفتاب سر زد، دزد پا شکسته،با همان چارچوب شکسته به حضور قاضی شاغولرسید و همین که از در وارد شد، داد و هوارش به آسمان بلند شد که: (( ای قاضی وای حاکم!چه نشستهای که ستم و بیداد بزرگی به من رسیده! آیا کس یهست که حقّ مرا بگیرد؟ )) شاغول، نگاهی به سر تاپای دزد انداخت و با تعجب پرسید: (( چه شده؟چه اتّفاقی افتاده؟!)) دزدّصدایش را با آه و ناله بیشتر مخلوط کرد و گفت: (( آخر این چه وضعی است؟چرا مردم چارچوب پنجرظ خانههایشان را قرص و محکم نمیسازند تا وقتی من میخواهم آن را بگیرم و از پنجره وارد شوم، نیفتم و پای نازنیم نشکند؟!)) قاضی کمی روی تختش جابهجا شد و با تعّجب گفت: (( تو از پنجره داخل خانه میشوی ؟!)) دزد گفت: (( چارة دیگری ندارم. آخرمن دزد هستم!)) قاضی،کمی راحتتر روی تخت نشست و نفس عمیقی کشید و گفت: (( آهان! که اینطور!.. خب ببینم خانه آن دشمن ستمکار کجاست؟ میتوانی به مانشان بدهی؟)) دزد، نشانی خانه را به قاضی داد. قاضی فوراً دو نفر مأمور مسلح به نشانی صاحبخانه فرستاد تا او را به دادگاه بیاورند ... ( ادامه دارد )
موضوع تمبر: طراحی هنری
قیمت: 2 کروز
سال انتشار: 1920
مجلات دوست کودکانمجله کودک 388صفحه 9