
راز سنگ مرداب
نوشته: آرکادی گایدار
ترجمه : ع. دانا
قسمت آخر
خبر پیروزی سربازان میهن خیلی لذّت بخش بود. از شدّت خوشحالی، درد و بیماری خطرناکم را فراموش کردم و از جا پریدم. کشور ما آزاد شده بود. همه دستهای یکدیگر را گرفتیم و شروع کردیم به شادی و پایکوبی. پسرم! من خیلی رنج و سختی کشیدهام. ولی برای همة آنها هدف داشتهام. همة آنها با شرافت و پاکی همراه بوده است. تو این چیزها را خوب میفهمی، نه؟ حالا به من بگو کدام خوشبختی برای ما از شادی داشتن یک میهن آزاد و مستقل، بهتر است ؟وقتی من خوشبخت باشم، دیگر چه احتیاجی به یک زندگی تازه دارم؟ چرا باید آرزو کنم که دوباره جوان بشوم؟ هان؟! )) پیرمرد، نفس عمیقی کشید و ساکت شد. آن وقت پیپ خود را از جیب جلیقهاش درآورد و روشن کرد. ایواشکا به آرامی گفت: (( پدر بزرگ؛ راست میگویید. حق با شماست، ولی ... ))
ـ ولی چه؟
ـ آخر من برای رساندن این تخته سنگ به بالای تپّه خیلی زحمت کشیدم. نمیدانید چهقدر سخت بود ... در حالی که میشد آن را بگذارم همان جایی که بود، بماند. حالا این همه زحمت من چی میشود؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت: (( غصّه نخور پسرم! کار تو قشنگ بوده. ولی حالا بیا بگذاریم سنگ همین جا توی دید مردم باقی بماند. خودمان هم از دور تماشا میکنیم تا ببینیم چه اتفاقی میافتد. تو هنوز خیلی جوانی. میتوانی تا سالهای زیادی ماجرای این سنگ داغ را دنبال کنی. مگر نه؟ )) سالها از آن ماجرا گذشته است.
موضوع تمبر: نبرد ورشو
قیمت: 12 کروز
سال انتشار: 1944
مجلات دوست کودکانمجله کودک 388صفحه 14