من همه جلسات حسینیه ارشاد را که دکتر شریعتی میآمدند میرفتم، خود آقای مطهری، میآمد، از آن موقع که من یادم است آنجا هنوز ساختمانش نیمهکاره بود که میخواستند بسازند و چادر زده بودند که پدر آقای شریعتی آمدند دو، سه بار آنجا سخنرانی کردند.
این حرفها شاید گفتنش زیاد درست نباشد ولی نقش شهید مطهری و دکتر شریعتی در حرکتهای دانشجویی در ایران از همه بیشتر بوده است. چون میدانید که آن موقع حضرت امام داخل کشور نبود، ما دکتر شریعتی را میدیدیم که با دانشگاهیها حرف میزند و زبان بچهها و آنها
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 50 زبان ایشان را راحتتر میفهمند و در مسائل کلیتر و بزرگتر آقای مطهری بود که منتها جمع کمتری با ایشان سر و کار داشت. یعنی آقای مطهری شاید یک جمعی که حداکثرش مثلا 20 نفر بود دور ایشان بود که مثلا حداد عادل بود، دکتر فرود بود و کسان دیگری بودند. جلسات بیرونیاش یک چیزی بود که انجمن اسلامی مهندسان بود و پزشکان که شهید مطهری میآمدند آنجا سخنرانی میکردند یا مثلا فرض کنید یک جلسه سخنرانی در مدرسه کمال گذاشتند ایشان با موضوع خدمات متقابل اسلام و ایران، اینها کارهای آقای شهید مطهری بود. کار آقای دکتر شریعتی بیشتر همان چیزهایی بود که در حسینیه ارشاد انجام داد. تا زمانی که آنجا را بستند و دیگر نگذاشتند آنجا سخنرانی شود و بعد ایشان را دستگیر کردند و آن اتفاقات حسینیه ارشاد شد. کار دکتر شریعتی خیلی پر رنگتر بود. چون پشت سر هم و یک مقدار هم علنیتر بود. لازم به ذکر است که شهید مطهری فقط محدود به دانشگاه تهران نبود ولی با آن جمع محدود کار میکرد. درست است ایشان پایگاهش دانشگاه تهران بود، استاد دانشکده الهیات بود، الهیات الآن که آن موقع معقول و منقول نام داشت ولی با یک جمعهای کوچکتری ارتباط داشت. ولی آقای دکتر شریعتی دامنه ارتباطیاش وسیعتر بود.
من نمیخواهم مقایسه اینجوری بکنم. اصلا مقایسه هم صحیح نیست. چون آقای مطهری یک طور دیگری بود. یعنی ایشان افرادی که داشتند عمیقتر بودند. آقای شریعتی در دانشگاههای مختلفی سخنرانی کرد. من تقریبا عمدهاش را دیدم، استقبال کمنظیر بود.
□ نزدیک انقلاب که میشویم و پس از فوت دکتر شریعتی و شهادت آیتالله مصطفی خمینی، شما چه تحولی در این جریانها احساس کردید که به وجود آمد؟
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 51 ■ جمعبندی یک خطیام این است که تا انقلاب پیروز نشده بود، اگر اختلاف سلیقههایی هم بود، در مجموعههای بسته کوچکی بود که این مجموعهها همه سعی میکردند هر جوری که هست قضیه را کوچک نگه دارند. ولی بعد از انقلاب نه، به دلایلی که یک مقداری تفکیکها بیشتر شده بود، هر کدامش بیشتر باز شد. مثال میزنم آقای مهندس بازرگان قبل از انقلاب فرض کنید کتاب «راه طی شده» را نوشته بود یا کتابهای دیگر از این دست که ممکن بود با نظرات 20 درصد هم توافق نداشته باشد، ولی هیچکس نمیآمد در این باره یک کلام هم نکته منفی بگوید. چون به هر حال میگفتند که مثلا آقای مهندس بازرگان فرض کنید حداقل مرد همین کار بوده است. ولی این تفاوتهایش را در جلسات کوچکی میشد دید. من یادم است مثلا آن موقع یکی از کتابهای آقای طباطبایی را خریده بودم، همین که شد تفسیر المیزان که نظرات ایشان را از نظر زیست شناسی، یا این جور چیزها منعکس کرده بود. یک جزوه کوچک هم همراه این کتاب داده بودند که مثلا نقد کرده بودند، ولی این را به همه نمیشد نشان داد و به دست آدمهای خاصی میافتاد. بعد از انقلاب آن مواضع به اصطلاح مشخصتر شد و قاعده انقلاب هم همین بود، منتها من فکر میکنم که در شناساندن حضرت امام به مردم ایران، دکتر شریعتی هم نقش داشته است.
وقتی که نگاه میکنم نمونهاش آن موقع در حسینیه ارشاد میبینم که 300 تا 400 نفر که بعدها زیادتر هم شدند، خانم میآمدند. من روزی که رفتم دانشگاه، دانشگاه ما دو تا یا چهار تا خانم محجبه داشت. یعنی اول که رفتم واقعا همین که میگویم بود. بعدها که ما میخواستیم از دانشگاه بیرون بیاییم و سال 50 شده بود 10 تا 15 نفر شده بودند تا آن که این بعدها یکدفعه شدند 50 درصد و آن موقعی بود که یک مقداری
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 52 شریعتی بیشتر فعالیت داشت. البته دانشگاهها با هم فرق داشت. مثلا دانشگاه شیراز و دانشگاه ملی کمتر و دانشگاه تهران بیشتر بود. نقش دکتر شریعتی در کشاندن به خصوص خواهرها به این قضایا به نظر من خیلی بالا بود. من داشتم جریانهای انقلاب را عرض میکردم.
بعد در جریانهای نهضت کمکم مدرسه رفاه درست شد که شهید رجایی خیلی مخلصانه کار میکرد و سعی میکرد جلودار هم نباشد. یادم نمیرود که ما یک نشریه در آوردیم، البته چند تا نشریه درمیآوردیم از این شبنامهها که آنها را هم پخش میکردیم، منتها مدرسه رفاه که رفتیم، یک نشریه در آوردیم که آیتالله خامنهای سردبیر آن بود که یک شمارهاش هم بیشتر در نیامد و دیگر [نزدیک] انقلاب یک چیزی درست کردیم به نام «رسانه» که خود آقای آیتالله خامنهای مقام معظم رهبری ـ ایشان به اصطلاح میشد اسمش را بگذاریم مثلا سردبیر که خط کلی آن را میدادند و این درست خورد به دوازدهم یا سیزدهم بهمن که آن را درآوردیم و تا آمد جا بیافتد، دیگر انقلاب شد و روزنامهها آزاد شدند.
□ استاد طی این حرکتهایی که توسط شما انجام میگرفت، آیا خطهای انحرافی هم در دانشگاهها شکل میگرفت که مانع برای شما ایجاد کند؟
■ فراوان، فراوان که من انواع و اقسام آن را هم دیدهام. یادم می آید که آن اوایل انقلاب شاید روزی دو، سه ساعت در دانشگاهها درگیری بود. چون به خصوص یک مقدار هم گرایش به دانشگاه داشتیم، یک مقدار
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 53 دانشگاهی بودیم، تمام وقت ما صرف همین حرفها میشد و دانشگاهها آن موقع، اصلا یک پایگاهی شده بود برای همین جریانهای چپ، و دیگر همه پردهها را کنار زده بودند و حتی خود منافقان که آن موقع در اول انقلاب خودشان را انقلابی نشان میدادند، روی آن درگیریها، آنهایی که حساس میشدند و یا آنهایی که در داخل کار بودند، میتوانستند این را حس بکنند که منافقان با انقلاب نیستند.
یادم میآید منافقین یک برنامهای گذاشتند که زندانیهایشان که از زندان درآمدند، در مسجد دانشگاه تهران جمع شده بودند که من با یکی از دوستان به نام محسن اللهداد رفته بودیم دانشگاه و کم مانده بود که دیگر کتک کاری بشود چون ما آنها را میشناختیم و آنها هم ما را میشناختند، بعضیهایشان را دیدیم که خیلی دری وری میگویند و دیگر نمیشد اصلا تحمل کرد.
□ دقیقا روی چه نکاتی دست میگذاشتند که بتوانند افکار را خراب کنند؟
■ من ممکن است دیدگاهم با بقیه کمی تفاوت داشته باشد، من از آن اول فکر میکردم که این منافقان چرا بازی درمیآورند، چون به دلایلی بالاخره، از نزدیک آنها را میشناختم. یک موردش را هم حالا بگویم؛ من ششم دبیرستان به مدرسه خوارزمی که میرفتم، بغل میز من و دو تا میز آن طرف تر پسری بود به نام بهرام آرام که بعدها رفت دانشگاه شریف و بعدها دیدیم منافق است و اعدام شد. او برادرزادة احمد آرام بود. او از طبقه اشرافی و مرفه جامعه و یک جوری بود. بهرام دنبال من افتاده بود که من را ببرد به طرف منافقان و چندین بار در فاصله حسینیه ارشاد تا مسجد هدایت (اینها که میگویم مال سال 48 یا 49 است) ده بار ایشان برای من منبر میرفت و من از این مرد و این گرایش بدم میآمد، ولی
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 54 چون همکلاسی بودیم و من میدیدم که این اصلا تیپش شمال شهری است و یک جور دیگر فکر میکردیم و حالا این خاطره را برای این گفتم که من یک زمینههایی اینجوری داشتم.دوباره در دانشگاه من با حسن آلادپوش ـ خدا روحش را شاد کندـ آشنا شدم.آنها سه برادر بودند ولی این یکی مسلمان و آدم درستی بود و این کتاب «حسن و محبوبه» هم قصه آنها است.یعنی من خلاصه از منافقان خوشم نمیآمد. چهجوری بگویم اصلا نمیدانم هیچ نظری هم نداشتم و بعضیهایشان را هم میشناختم،یعنی چیزی نبودند که بگویم برایم قابل قبول بودند ولی مثلا فرضکنید ما خیلی گرایش به بچههایی مثل مهندسمیرحسین موسوی داشتیم.
کتابعصر جهاد، دوران خدمتصفحه 55