مجله کودک 16 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 16 صفحه 25

داشتند ماه را ببینند به دنبال او راه افتادند. آنها به سرعت از مزرعه ذرت بیرون رفتند. در میان راه پدربزرگ لحظه­ای ایستاد و به آسمان نگاه کرد. بچه موشها مثل او به آسمان نگاه کردند. اما چیزی در آسمان نبود. بچه موش اولی گفت: «شما برای پیدا کردن ماه به آسمان نگاه می­کنید؟» بچه موش دومی گفت: «ما که تا حالا ماه را ندیده­ایم از کجا می­توانیم او را بشناسیم؟» و بچه موش سومی که از همه کوچکتر بود، خندید و گفت: «من فکر می­کنم ماه بالای یک درخت زندگی می­کند.» امّا پدربزرگ گفت: «زود باشید. باید زودتر به خانه برسیم.» و بچه موشها یک بار دیگر به آسمان نگاه کردند و دنبال او راه افتادند. آنها رفتند و رفتند و به جوی آب رسیدند. گذشتن از جوی آب از همیشه سخت­تر بود. باران باریده بود و آب جوی زیاد شده بود. برای همین تا موشها به آن طرف جو رسیدند، خیلی طول کشید و هوا تاریک و تاریکتر شد. آن طرف جو پدربزرگ باز هم ایستاد و بالای سرش را نگاه کرد. یکی از بچه موشها که داشت دورش را نگاه می­کرد، آهسته گفت: «همه جا تاریک است، تاریک، تاریک.» پدربزرگ گفت: «تاریکی خیلی خوب است. تاریکی از راه رفتن در زیر نور ماه بهتر است.» بچه موشها با تعجب به هم نگاه کردند و از حرفهای پدربزرگ چیزی نفهمیدند. یکی از آنها گفت: «ولی ممکن است توی تاریکی همدیگر را گم کنیم.» پدربزرگ گفت: «دم هم را بگیرید و راه بیفتید. اینطوری کسی گم نمی­شود.» موشها درحالیکه دم همدیگر را گرفته بودند راه افتادند. آنها رفتند و رفتند. پدربزرگ باز هم ایستاد و اطرافش را نگاه کرد. یکی از بچه موشها گفت: «پدربزرگ همه جا چقدر ساکت و بی سرو صداست.» پدربزرگ همان طور که به اطرافش نگاه می­کرد گفت: «بهتر، خیلی خوب است که همه جا ساکت و بی­سر و صداست. ما هم باید ساکت باشیم و زودتر به خانه برویم.» بچه موشها باز هم تعجب کردند. پدربزرگ با عجله از زیر پرچین باغ گذشت و بچه موشها هم بدنبالش وارد باغ شدند. هنوز چند قدم نرفته بودند که ناگهان یکی از موشها سایه خودش را روی زمین دید، و چشمش به قاصدکهای باغ افتاد. آنها زیر نوری که از آسمان می­تابید، می­درخشیدند. بچه موش به آسمان نگاه کرد و با شادی فریاد زد: «حتماً او ماه است، پدربزرگ این ماه است؟ بچه موش دومی با خوشحالی گفت: «چقدر قشنگ است. حالا من ماه زیبا را می­بینم.» و موش سومی که از همه کوچکتر بود فریاد زد: «و ماه هم من را می­بیند.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 16صفحه 25