
داشتند ماه را ببینند به دنبال او راه افتادند. آنها به
سرعت از مزرعه ذرت بیرون رفتند.
در میان راه پدربزرگ لحظهای ایستاد و به
آسمان نگاه کرد. بچه موشها مثل او به آسمان نگاه
کردند. اما چیزی در آسمان نبود.
بچه موش اولی گفت: «شما برای پیدا کردن ماه
به آسمان نگاه میکنید؟»
بچه موش دومی گفت: «ما که تا حالا ماه را
ندیدهایم از کجا میتوانیم او را بشناسیم؟»
و بچه موش سومی که از همه کوچکتر بود،
خندید و گفت: «من فکر میکنم ماه بالای یک درخت
زندگی میکند.»
امّا پدربزرگ گفت: «زود باشید. باید زودتر به
خانه برسیم.»
و بچه موشها یک بار دیگر به آسمان نگاه کردند
و دنبال او راه افتادند.
آنها رفتند و رفتند و به جوی آب رسیدند. گذشتن
از جوی آب از همیشه سختتر بود. باران باریده بود
و آب جوی زیاد شده بود. برای همین تا موشها به آن
طرف جو رسیدند، خیلی طول کشید و هوا تاریک و
تاریکتر شد. آن طرف جو پدربزرگ باز هم ایستاد و
بالای سرش را نگاه کرد.
یکی از بچه موشها که داشت دورش را نگاه
میکرد، آهسته گفت: «همه جا تاریک است، تاریک،
تاریک.»
پدربزرگ گفت:
«تاریکی خیلی خوب
است. تاریکی از راه رفتن
در زیر نور ماه بهتر است.»
بچه موشها با تعجب به هم
نگاه کردند و از حرفهای
پدربزرگ چیزی نفهمیدند.
یکی از آنها گفت: «ولی
ممکن است توی
تاریکی همدیگر را گم کنیم.»
پدربزرگ گفت: «دم هم را بگیرید و راه بیفتید.
اینطوری کسی گم نمیشود.» موشها درحالیکه دم
همدیگر را گرفته بودند راه افتادند.
آنها رفتند و رفتند. پدربزرگ باز هم ایستاد و
اطرافش را نگاه کرد. یکی از بچه موشها گفت:
«پدربزرگ همه جا چقدر ساکت و بی سرو صداست.»
پدربزرگ همان طور که به اطرافش نگاه میکرد
گفت: «بهتر، خیلی خوب است که همه جا ساکت و
بیسر و صداست. ما هم باید ساکت باشیم و زودتر
به خانه برویم.»
بچه موشها باز هم تعجب کردند. پدربزرگ با
عجله از زیر پرچین باغ گذشت و بچه موشها هم
بدنبالش وارد باغ شدند.
هنوز چند قدم نرفته بودند که ناگهان یکی از
موشها سایه خودش را روی زمین دید، و چشمش به
قاصدکهای باغ افتاد. آنها زیر نوری که از آسمان
میتابید، میدرخشیدند.
بچه موش به آسمان نگاه کرد و با شادی فریاد
زد: «حتماً او ماه است، پدربزرگ این ماه است؟
بچه موش دومی با خوشحالی گفت: «چقدر
قشنگ است. حالا من ماه زیبا را میبینم.»
و موش سومی که از همه کوچکتر بود فریاد زد:
«و ماه هم من را میبیند.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 16صفحه 25