مجله کودک 16 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 16 صفحه 26

بچه موشها به آسمان خیره شدند و چشمهایشان در زیر نور ماه درخشد. و ناگهان غیر از ماه چیز دیگری هم در آسمان پیدا شد چیزی که مثل ماه روشن نبود. یک سایه بزرگ و سیاه بود که داشت بزرگ و بزرگ­تر می­شد. او منقار، چنگال و بال داشت. و با دو تا چشم بزرگ به موشها نگاه می­کرد و از آسمان به سویشان می­پرید. پدربزرگ فریاد زد: «فرار کنید. او شام امشبش را می­خواهد.» بچه موشها با صدای پدربزرگ ازجا پریدند و فرار کردند. آنها می­دویدند و سایه سیاه، مثل دمشان دنبال آنها می­آمد. آنها دویدند و دویدند و هیچ کدام نایستادند. وقتی توانستند از سوراخ دیوار وارد انباری شوند، نفس راحتی کشیدند. قلب کوچکشان از ترس مثل طبل صدا می­کرد دمب دمب دمب. آن شب پدربزرگ، بچه موشها را دور خودش جمع کرد و گفت: «هرچه از امروز یادتان است برایم تعریف کنید.» بچه موش اولی گفت: «بازی کردن با سایه­ها خیلی خوب بود.» بچه موش دومی گفت: «دویدن توی گودالهای آب بهتر بود.» بچه موش سومی که از همه کوچکتر بود، گفت: «تاب خوردن روی ذرتها از همه بهتر بود.» پدربزرگ لبخند زد. سرش را نزدیک آورد و آهسته گفت: «امّا یادتان رفت از یک چیز حرف بزنید.» بچه موشها به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «از چی؟» پدربزرگ گفت: «از همان چیزی که از آسمان آمد و شام شبش را می­خواست.» بچه موشها به یاد آن سایه سیاه و چنگالها و بالهای بزرگش افتادند و فهمیدند چرا پدربزرگ راه رفتن در زیر نور ماه را دوست ندارد. از تاریکی و سکوت خوشش می­آید و موقع راه رفتن می­ایستد و بالای سرش را نگاه می­کند. از آن روز به بعد، هیچ کدام از بچه موشها سایه سیاهی را که در آسمان و در زیر نور ماه دیده بودند، فراموش نکردند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 16صفحه 26