مجله کودک 16 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 16 صفحه 30

اول به زیارت خواهرم بروید زوزۀ باد از شکاف پنجره با فشار داخل اتاق می­شد و بر چهرۀ خیس از عرق معصومه (س) می­وزید. صدای باد را می­شنید و سردی آن را بر پوست تب آلود خود احساس می­کرد. اما چشمانش! پلکهایش آن قدر سنگین بودند که یارای باز شدن نداشتند. راهی طولانی را آمده بود، به قصد دیدار برادر و راهی طولانی­تر در پیش بود. معصومه (س) خواهر شانزده ساله امام رضا (ع) به همراه برادرانش قدم بر خاک ایران گذاشته بود، به شوق دیدار برادر و فراموشی دلتنگی­های دوری از او. چه مهمان عزیزی و چه استقبال تلخی...! معصومه (س) آرام دستش را بالا برد تا عرق را از چهره پاک کند. صدای باد در فریاد و هیاهوی سواران پیچید، و همراهان فریاد زدند: «ماموران خلیفه آمدند. ماموران خلیفه آمدند.» فرشتگان حضرت معصومه (س) را در پناه خود گرفتند تا چشمان مهربانش شاهد شهادت برادران بی­گناهش نباشد... قطره­ای اشک روی لبهای خشک حضرت معصومه لرزید و او آرام گفت: «خدایا خدایا یاری­ام کن تا دوباره او را ببینم.خداوندا یاری­ام کن فقط یک بار، فقط یک بار دیگر دستش را بر سرم احساس کنم، خدایا... صداهای درهم و نامفهومی از پشت در می­آمد و صدای زن صاحبخانه که فریاد می­کشید: «راحتش بگذارید. نمی­بینید چقدر بیمار و رنجور است؟! تب طاقتش را برده. به خانه­هایتان بروید و فردا به دیدارش بیایید. او خسته و سوگوار است. به خانه­هایتان بروید بگذارید راحت باشد... و باز صداهای درهم، اشک، باد و تب. زن صاحبخانه وارد اتاق شد. معصومه(س)هر چه کرد تا چشمانش را باز کند و چهرۀ مهربان او را ببیند، نتوانست. با خود گفت: «شاید چشمانم جز به دیدار چهرۀ نورانی برادر

مجلات دوست کودکانمجله کودک 16صفحه 30