مجله کودک 16 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 16 صفحه 27

پسری فهمیده­ها پشت در کلاس محبوبه حقیقی تا به حال هیچ فکر کردی مدرسه رفتن چقدر خوب است؟ فکر کردی اگر به جای یکی از آن بچه­هایی بودی که نمی­توانند به مدرسه بروند، چقدر آرزو می­کردی به مدرسه بروی؟ تا به حال از بچه­هایی که هم­سن و سال تو هستند و هر روز از صبح تا شب کار می­کنند، پرسیده­ای چه آرزویی دارند؟ من یک بار پرسیدم؛ آرزوی همه آنها مدرسه رفتن بود. کودکی که قصه او را می­خوانی، یکی از همین بچه­ها بود. یکی از هزاران کودک این سرزمین که فرصت یاد گرفتن را از او گرفته بودند. اما آن قدر درس خواندن را دوست داشت که به ایستادن پشت درهای بستۀ کلاس و شنیدن صدای مبهم و دور معلم هم راضی بود. او وقتی پشت درهای بستۀ کلاس می­ایستاد، خیلی بیشتر از بچه­هایی که توی کلاس بودند یاد می­گرفت. اسمش تقی بود. یک اسم ساده و عادی. برخلاف بچه­های توی کلاس که پشت بند اسم­هایشان کلی (... الدوله و... السلطنه) و هزار تا کلمه گنده دیگر بود. لباسش یک لباده و قبای ساده و کهنه بود. برخلاف لباس­های زربافت بچه­های توی کلاس. بچه­هایی که توی کلاس بودند روزی هزار بار «بله قربان» می­شنیدند. اما تقی و پدرش روزی هزار بار «بله قربان» می­گفتند. پدر تقی آشپز بود. آشپز همان بچه­های کلاس و بزرگترهاشان. یک روز که تقی پشت در کلاس بود، معلم متوجه او شد. صدایش کرد که «آی پسر چه می­کنی پشت در کلاس شاهزاده­ها؟» تقی کوچک با صدای لرزان و صورت رنگ پریده گفت: «به درس شما گوش می­کنم استاد.» معلم گفت: «اگر به درس ما گوش می­کنی بگو ببینم چه می­گفتیم؟» تقی اینبار محکم و مطمئن گفت. همه درسهای معلم را از بر بود. شروع کرد به خواندن گلستان سعدی: «منت خدای را عزّ و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می­رود مُمد حیات است و چون بر می­آید...» آن روز همۀ بچه­های کلاس، استاد و همۀ اهالی کاخ گلستان فهمیدند که لیاقت و استعداد نه به اسم است، نه به شغل پدر، نه به لباسهای زربفت، آن پسرک ژنده­پوش از همان روز که در کلاس شاهزاده­های قاجار پذیرفته شد تا وقتی به شهادت رسید همۀ عمرش را صرف یاد گرفتن و یاد دادن کرد. وقتی به مقام صدراعظمی ناصرالدین شاه رسید، در ایران روزنامه منتشر کرد. شاهزاده­های نازپرورده قاجار را از خوردن و خوابیدن دور کرد. اجازۀ دخالت در امور داخلی مملکت را از دولت­های خارجی گرفت. مدرسه­ای در ایران تأسیس کرد که تا ده­ها سال همۀ بزرگان علم و ادب و هنر ایران در آن درس می­خواندند. حالا دیگر یک نام تازه و بزرگ داشت: «میرزا تقی خان امیرکبیر» مردی که تا دنیا دنیاست هر ایرانی نامش را با افتخار و سرافرازی می­گوید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 16صفحه 27