مجله کودک 76 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 76 صفحه 14

داستان های یک قل، دو قل کله تکانی قصه پنجاه و ششم طاهره ایبد آن روزی که هنوز عید نیامده بود و هنوز سفرۀ هفت­سین نینداخته بودیم، مامانی می­خواست خانه تکانی بکند. وقتی که مامانی گفت باید خانه تکانی کند، من و محمد حسین خیال کردیم که باید این طرف و آن طرف خانه را بگیریم و تکان بدهیم تا خاکش بریزد. من به مامانی گفتم: «خونه که خیلی سنگینه! ما که زورمون نمی­رسه بلندش کنیم.» محمد حسین گفت: «مگه خونه­مون نچسبیده به زمین؟ کنده نمی­شه که.» آن وقت مامانی و بابایی زدند زیر خنده. مامانی گفت: «وقتی می­گیم خونه تکونی، معنی­اش این نیست که خونه­رو بگیریم و بتکونیم، یعنی که همۀ چیزها رو بشوییم و تمیزکنیم، گرد و خاک وسایلِ خونه رو پاک کنیم.» بعد دیگر قرار شد مامانی خانه تکانی کند و من و محمدحسین هم به اوکمکم کنیم و توی دست و پایش نپلکیم. بابایی رنگ خریده بود که اتاق­ها را رنگ بزند. من و محمدحسین دوست داشتیم که رنگ اتاقمان صورتی باشد. بابایی اول گفت: «نه، بهتره که رنگ همه جا کرم باشد.» ولی من و محمدحسین جیغ و داد کردیم وگفتیم که ما رنگ صورتی می­خواهیم. بابایی به حرف ماگوش نکرد و بعد هم بابایی تا خواست بیاید اتاقمان را که خالی بود، رنگ بزند، من و محمد حسین او را هل دادیم و هل دادیم و از اتاق بیرونش کردیم. بابایی و مامانی خندیدند. مامانی گفت: «خب حالا که رنگ صورتی دوست دارن، اتاق اونا رو صورتی کن.» ما برای مامانی دست زدیم. بابایی رفت رنگ صورتی خرید و شروع کرد به رنگ زدن. من هم می­خواستم رنگ کاری بکنم؛ ولی این بابایی نمی­گذاشت و می­گفت: «کار بچه­ها نیست.» به محمد حسین هم اجازه نداد که رنگ کاری بکند. من دلم می­خواست اتاقمان خیلی خوشگل و ناز بشود. دلم می­خواست روی دیوارش خرگوش باشد، ستاره باشد، ماه باشد، گل باشد، دایناسور باشد. به بابایی گفتم: «نمی­شه روی دیوارش این چیزها را بکشی؟» یکدفعه بابایی و مامانی با هم دیگر گفتند: «اِه، نه. مگه اینجا پارکه؟!» می­خواستم به آنها بگویم چه عیبی دارد که اتاق ما مثل مهد کودک خوشگل بشود؛ ولی نگفتم، چون آنها گوش نمی­دادند. بابایی اتاق ما را رنگ زد و رفت که اتاق خودشان را رنگ بزند. اتاق ما خوشگل شد، نه خوشگل نشد، فقط تمیز شد و آن خط خط­هایی که من و محمد حسین روی دیوار کشیده بودیم، رفت. وقتی بابایی رفت توی اتاق خودشان، مامانی هم رفت تا آشپزخانه را بشور بشور کند، من و محمد حسین توی اتاقمان ایستادیم و هی به دیوارش نگاه کردیم. مامانی از توی آشپزخانه داد زد: «آی وروجک­ها، خودتون رو به دیوار نمالیدها.» این مامانی همیشۀ همیشه مثل نگهبان­ها مواظب ما بود. دوتایی داد زدیم: «نه.» محمد حسین به من گفت: «یادته اون روزی که با بابایی و مامانی رفتیم یک جایی ساندویچ خوردیم، روی دیوارش چقدر نقاشی­های خوشگل بود.» من سرم را تکان دادم و گفتم: «ولی بابایی روی این دیوارها از اون نقاشی­ها نمی­کشه.» محمدحسین یواشکی، دم گوشم گفت: «خودمون بکشیم؟» گفتم: «وای نه، دعوامون می­کنه.» محمد حسین گفت: «یک کم دعوا می­کنه، بعد دیگه تموم میشه. » گفتم: «ماکه از اون خودکارها نداریم که بزنیم تو رنگ و بکشیم روی دیوار. رنگ هم نداریم.» محمد حسین یواش یواش از اتاق رفت بیرون و بعد با

مجلات دوست کودکانمجله کودک 76صفحه 14