
داستان های یک قل، دو قل
کله تکانی
قصه پنجاه و ششم
طاهره ایبد
آن روزی که هنوز عید نیامده بود و هنوز سفرۀ هفتسین
نینداخته بودیم، مامانی میخواست خانه تکانی بکند.
وقتی که مامانی گفت باید خانه تکانی کند، من و
محمد حسین خیال کردیم که باید این طرف و آن
طرف خانه را بگیریم و تکان بدهیم تا خاکش
بریزد. من به مامانی گفتم: «خونه که خیلی سنگینه!
ما که زورمون نمیرسه بلندش کنیم.»
محمد حسین گفت: «مگه خونهمون نچسبیده به زمین؟
کنده نمیشه که.»
آن وقت مامانی و بابایی زدند زیر خنده. مامانی گفت:
«وقتی میگیم خونه تکونی، معنیاش این نیست که خونهرو
بگیریم و بتکونیم، یعنی که همۀ چیزها رو بشوییم و تمیزکنیم،
گرد و خاک وسایلِ خونه رو پاک کنیم.»
بعد دیگر قرار شد مامانی خانه تکانی کند و من و
محمدحسین هم به اوکمکم کنیم و توی دست و پایش نپلکیم.
بابایی رنگ خریده بود که اتاقها را رنگ بزند. من و
محمدحسین دوست داشتیم که رنگ اتاقمان صورتی باشد.
بابایی اول گفت: «نه، بهتره که رنگ همه جا کرم باشد.»
ولی من و محمدحسین جیغ و داد کردیم وگفتیم که ما
رنگ صورتی میخواهیم. بابایی به حرف ماگوش نکرد و بعد
هم بابایی تا خواست بیاید اتاقمان را که خالی بود، رنگ بزند،
من و محمد حسین او را هل دادیم و هل دادیم و از اتاق
بیرونش کردیم. بابایی و مامانی خندیدند. مامانی گفت: «خب
حالا که رنگ صورتی دوست دارن، اتاق اونا رو صورتی
کن.»
ما برای مامانی دست زدیم. بابایی رفت رنگ
صورتی خرید و شروع کرد به رنگ زدن. من هم
میخواستم رنگ کاری بکنم؛ ولی این بابایی نمیگذاشت
و میگفت: «کار بچهها نیست.»
به محمد حسین هم اجازه نداد که رنگ کاری
بکند. من دلم میخواست اتاقمان خیلی خوشگل و ناز
بشود. دلم میخواست روی دیوارش خرگوش باشد، ستاره
باشد، ماه باشد، گل باشد، دایناسور باشد. به بابایی گفتم:
«نمیشه روی دیوارش این چیزها را بکشی؟»
یکدفعه بابایی و مامانی با هم دیگر گفتند: «اِه،
نه. مگه اینجا پارکه؟!»
میخواستم به آنها بگویم چه عیبی دارد که اتاق ما
مثل مهد کودک خوشگل بشود؛ ولی نگفتم، چون
آنها گوش نمیدادند.
بابایی اتاق ما را رنگ زد و رفت که اتاق خودشان را
رنگ بزند. اتاق ما خوشگل شد، نه خوشگل نشد، فقط
تمیز شد و آن خط خطهایی که من و محمد حسین روی
دیوار کشیده بودیم، رفت.
وقتی بابایی رفت توی اتاق خودشان، مامانی هم رفت تا
آشپزخانه را بشور بشور کند، من و محمد حسین توی اتاقمان
ایستادیم و هی به دیوارش نگاه کردیم. مامانی از توی آشپزخانه
داد زد: «آی وروجکها، خودتون رو به دیوار نمالیدها.»
این مامانی همیشۀ همیشه مثل نگهبانها مواظب ما
بود. دوتایی داد زدیم: «نه.»
محمد حسین به من گفت: «یادته اون روزی که با بابایی
و مامانی رفتیم یک جایی ساندویچ خوردیم، روی دیوارش
چقدر نقاشیهای خوشگل بود.»
من سرم را تکان دادم و گفتم: «ولی بابایی روی این
دیوارها از اون نقاشیها نمیکشه.»
محمدحسین یواشکی، دم گوشم گفت: «خودمون
بکشیم؟»
گفتم: «وای نه، دعوامون میکنه.»
محمد حسین گفت: «یک کم دعوا میکنه،
بعد دیگه تموم میشه. »
گفتم: «ماکه از اون خودکارها نداریم که بزنیم تو رنگ
و بکشیم روی دیوار. رنگ هم نداریم.»
محمد حسین یواش یواش از اتاق رفت بیرون و بعد با
مجلات دوست کودکانمجله کودک 76صفحه 14