مجله کودک 76 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 76 صفحه 25

لوتا فوری سرش را در آغوش مادر پنهان کرد. مادر فریاد زد: «آن پنجره را ببند! می­خواهد توفان شود.» دویدم و پنجره را بستم. قلبم به شدت می­زد. هوا یکپارچه تاریک شده بود. امّا هنوز از باران خبری نبود. آیا آسمان باز هم رعد و برق می­زد؟ حالا همه جا ساکت بود. گاهی صدای گذشتن اتومبیلی از خیابان به گوش می­رسید. دوباره برقِ دیگری اتاق را روشن کرد. تا هفت شمردم. آسمان غرش کرد. پنجره به شدّت لرزید. لوتا جیغ کشید و گقت: «بگو آسمان ساکت باشد! بگو آسمان غرش نکند!» مادر با مهربانی گفت: «چیزی نیست عزیزم. سعی کن آرام باشی.» و موی لوتا را نوازش کرد و گفت: «هیچ نترس! رعد و برق به ما کاری ندارد. فقط برای ساختمان­های بلند و دکل­های برق خطرناک است.» کم کم صدای باران از روی شیروانی ساختمان مقابل به گوش می­رسید. اوه، چه شُر شُر آبی! دوباره اتاق روشن شد و آسمان غرش کرد. مادر فریاد زد: «از پنجره بیا کنار. خطرناک است.» لوتا هم که از نگرانی درآمده بود، گفت: «داداش بیا کنار.» «امّا من می­خواستم جریان آب را در جوی آب تماشا کنم؛ چون دلم می­خواست، رعد و برق که تمام شود، قایق کاغذی بسازم و روی آب بیندازم. کمی بعد دو برق کوتاهِ دیگر زده شد. از شدّت نور فوری چشمم را بستم. بی­درنگ آسمان چنان رعدی زد که گوش­هایم را هم گرفتم. لوتا گفت: «اوه، چه صدایی!» و سرش را محکم به سینۀ مادر چسباند. کم کم هوا روشن شد. باران بند آمد و ابرها کنار رفت. به اطرافِ خود نگاه کردم. برادر کوچکم «کارل» میان اتاق نشسته بود. او با اسباب بازی­هایشان بازی میکرد و آرام با آنها حرف میزد. بعد خوشحال مرا صداکرد و گفت: »داداش، ببین چه برجِ قشنگی ساخته­ام!» کارل هنوز از رعد و برق چیزی نمی­دانست.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 76صفحه 25