
لوتا فوری سرش را در
آغوش مادر پنهان کرد.
مادر فریاد زد: «آن پنجره را ببند! میخواهد توفان شود.»
دویدم و پنجره را بستم. قلبم به شدت میزد. هوا یکپارچه
تاریک شده بود. امّا هنوز از باران خبری نبود. آیا آسمان باز
هم رعد و برق میزد؟ حالا همه جا ساکت بود. گاهی صدای
گذشتن اتومبیلی از خیابان به گوش میرسید. دوباره برقِ
دیگری اتاق را روشن کرد. تا هفت شمردم. آسمان
غرش کرد. پنجره به شدّت لرزید.
لوتا جیغ کشید و گقت: «بگو آسمان ساکت
باشد! بگو آسمان غرش نکند!»
مادر با مهربانی گفت: «چیزی نیست عزیزم.
سعی کن آرام باشی.» و موی لوتا را نوازش کرد و گفت: «هیچ
نترس! رعد و برق به ما کاری ندارد. فقط برای ساختمانهای
بلند و دکلهای برق خطرناک است.»
کم کم صدای باران از روی شیروانی ساختمان مقابل به
گوش میرسید. اوه، چه شُر شُر آبی! دوباره اتاق روشن شد و
آسمان غرش کرد.
مادر فریاد زد: «از پنجره بیا کنار. خطرناک است.»
لوتا هم که از نگرانی درآمده بود، گفت: «داداش بیا کنار.»
«امّا من میخواستم جریان آب را در جوی آب تماشا کنم؛
چون دلم میخواست، رعد و برق که تمام شود، قایق کاغذی
بسازم و روی آب بیندازم.
کمی بعد دو برق کوتاهِ دیگر زده
شد. از شدّت نور فوری چشمم را بستم.
بیدرنگ آسمان چنان رعدی زد که
گوشهایم را هم گرفتم.
لوتا گفت: «اوه، چه صدایی!» و سرش را
محکم به سینۀ مادر چسباند.
کم کم هوا روشن شد. باران بند آمد و ابرها کنار رفت.
به اطرافِ خود نگاه کردم. برادر کوچکم «کارل» میان اتاق
نشسته بود. او با اسباب بازیهایشان بازی میکرد و آرام با آنها
حرف میزد. بعد خوشحال مرا صداکرد و گفت: »داداش، ببین
چه برجِ قشنگی ساختهام!»
کارل هنوز از رعد و برق چیزی نمیدانست.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 76صفحه 25