مجله کودک 76 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 76 صفحه 15

یک قوطی رنگ قهوه­ای آمد. آن وقت به بیرون سرک کشید که مامانی و بابایی نیاند و بعد یواش در را بست و در قوطی را باز کرد. گفتم: «با چی نقاشی بکشیم» محمد حسین جواب مرا نداد و انگشتش را زد توی رنگ و مالید به دیوار. یعنی یک ماه کشید. ماهش خیلی خوشگل نبود، کج و کوله بود. گفتم: «خوشگل بکش، زشت نکش، اتاقمون زشت می­شه.» محمد حسین گفت: «خیلی هم خوشگله، حسود. اصلاً این طرفِ دیوار مال من، اون طرفش مال تو.» گفتم: «خب.» من می­خواستم برای خودم چیزهای خوشگل­تر بکشم، می­خواستم دایناسور و پیشی بکشم، هاپو بکشم، ستاره بکشم. اول دایناسور کشیدم؛ ولی شکل دایناسور نشد. زشت شد. پاک­کن آوردم که پاکش کنم و از اول بکشم؛ ولی پاک نشد و مجبور شدم که خطش بزنم و دوباره بکشم که یکدفعه­ای مامانی در را باز کرد و یک جیغی کشید، یک­جیغی کشید که من و محمد حسین از ترس پریدیم بالا و جیغ زدیم. بابایی هم از صدای جیغ مامانی دوید و آمد توی اتاق. من و محمد حسین آن قدر ترسیدیم که عقب عقب رفتیم و چسبیدیم به دیوار. این دفعه مامانی و بابایی دوتایی با هم جیغ زدند. آخر موهای من و محمد حسین چسبید به رنگ دیوار و صورتی شد. آن وقت دیگر مامانی و بابایی زیادِ زیاد عصبانی شدند. مامانی آمد دست من را گرفت و کشید، بابایی هم دست محمد حسین را. من و محمد حسین زدیم زیر گریه. مامانی گفت: «کتک نخوزده گریه می­کنید؟ آره.» بعد به بابایی گفت: «حالا چه خاکی به سرمون بریزیم. یک دقیقه مواظبشون نباشی، حتماً خرابکاری می­کنن.» بابایی گفت: «هیچ راهی نداره اول باید با نفت سرشون را بشوریم، بعد حسابی تنبیه بشوند.» من و محمد حسین جیغ و داد کردیم و گفتیم: «تو رو خدا با نفت نشورید، نفت خیلی بده، تو رو خدا.» بابایی گفت: «خیلی خب، می­دونم با هاتون چی کار کنم، باشه با نفت نمی­شورم.» بعد رفت و ماشین سر تراشی­اش را آورد و افتاد به جان موهای من و محمد حسین و موهایمان را از ته زد و کچلِ کچل شدیم. ما یک عالمۀ زیاد گریه کردیم، آخر خیلی زشت شده بودیم و دیگر رویمان نمی­شد با کله کچل برویم عید دیدنی. محمد حسین گفت: «وقتی رفتیم مهمونی چی بگیم، این قدر زشت شدیم.» مامانیِ عصبانی گفت: «هیچی؛ بگید فضولی کردیم، مجبور شدن کلۀ مارو هم بتکونن.» حرف مامانی اصلاً هم خنده نداشت؛ ولی بابایی زد زیر خنده.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 76صفحه 15