
یک قوطی رنگ قهوهای آمد. آن وقت به بیرون سرک
کشید که مامانی و بابایی نیاند و بعد یواش در را بست و در
قوطی را باز کرد. گفتم: «با چی نقاشی بکشیم»
محمد حسین جواب مرا نداد و انگشتش را زد توی رنگ
و مالید به دیوار. یعنی یک ماه کشید. ماهش خیلی خوشگل
نبود، کج و کوله بود. گفتم: «خوشگل بکش، زشت نکش،
اتاقمون زشت میشه.»
محمد حسین گفت: «خیلی هم خوشگله، حسود. اصلاً
این طرفِ دیوار مال من، اون طرفش مال تو.»
گفتم: «خب.»
من میخواستم برای خودم چیزهای خوشگلتر بکشم،
میخواستم دایناسور و پیشی بکشم، هاپو بکشم، ستاره بکشم.
اول دایناسور کشیدم؛ ولی شکل دایناسور نشد. زشت شد.
پاککن آوردم که پاکش کنم و از اول بکشم؛ ولی پاک نشد
و مجبور شدم که خطش بزنم و دوباره بکشم که
یکدفعهای مامانی در را باز کرد و یک جیغی کشید، یکجیغی
کشید که من و محمد حسین از ترس پریدیم بالا و جیغ
زدیم.
بابایی هم از صدای جیغ مامانی دوید و آمد توی اتاق.
من و محمد حسین آن قدر ترسیدیم که عقب عقب رفتیم
و چسبیدیم به دیوار. این دفعه مامانی و بابایی دوتایی با هم
جیغ زدند. آخر موهای من و محمد حسین چسبید به رنگ
دیوار و صورتی شد.
آن وقت دیگر مامانی و بابایی زیادِ زیاد عصبانی شدند.
مامانی آمد دست من را گرفت و کشید، بابایی هم دست
محمد حسین را. من و محمد حسین زدیم زیر گریه. مامانی
گفت: «کتک نخوزده گریه میکنید؟ آره.»
بعد به بابایی گفت: «حالا چه خاکی به سرمون بریزیم.
یک دقیقه مواظبشون نباشی، حتماً خرابکاری میکنن.»
بابایی گفت: «هیچ راهی نداره اول باید با نفت سرشون
را بشوریم، بعد حسابی تنبیه بشوند.»
من و محمد حسین جیغ و داد
کردیم و گفتیم: «تو رو خدا با نفت
نشورید، نفت خیلی بده، تو رو
خدا.»
بابایی گفت: «خیلی خب،
میدونم با هاتون چی کار کنم،
باشه با نفت نمیشورم.»
بعد رفت و ماشین سر
تراشیاش را آورد و افتاد به جان
موهای من و محمد حسین و
موهایمان را از ته زد و کچلِ
کچل شدیم. ما یک عالمۀ زیاد
گریه کردیم، آخر خیلی زشت
شده بودیم و دیگر رویمان نمیشد
با کله کچل برویم عید دیدنی.
محمد حسین گفت: «وقتی
رفتیم مهمونی چی بگیم، این قدر
زشت شدیم.»
مامانیِ عصبانی گفت:
«هیچی؛ بگید فضولی کردیم، مجبور
شدن کلۀ مارو هم بتکونن.»
حرف مامانی اصلاً هم خنده نداشت؛ ولی بابایی زد زیر
خنده.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 76صفحه 15