مجله نوجوان 16 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 16 صفحه 8

قصه های عامیانه افسانه پیرمرد خارکن و کنده درخت روزی بود روزگاری بود. پیرمرد خارکنی بود. روزها می رفت صحرا، خار می آورد و چیزی می گرفت، مصرف می کرد تا یک روزی رفت صحرا، کنده درختی را دید. بنا کرد به کنده تبر زدن، ناگاه از کنده صدایی بلند شد: ای پیرمرد چه می خواهی؟ جواب داد: گرسنه هستم و می خواهم قدری کنده بشکنم و به مصرف خود برسانم. بعد یک سنگ به او دادند. 21 درم بود. گفت هر وقت آرد می خواهی بگو سنگ ارد. سنگ آرد به تو می دهد. پس سنگ را گرفته و رفت. هر وقت آرد می خواست به سنگ می گفت آرد. آرد به او می داد تا یک روز همسایه از سنگ 21 درم خبر یافت. آمد که آن را بگیرد. پیر، خانه نبود زن پیرمرد گفت: این سنگ را بگیر و زود بیاور. همسایه رفت و دیگر سنگ را پس نیاورد. دیگر حریف او نشدند که سنگ را بگیرند. دوباره حرکت کرد برای سرکشی کنده. آمد و بنای تبر زدن را گذاشت. دوباره صدا از کنده بند شد: دیگر چه می خواهی؟ گفت سنگم را همسایه برده. دیگر پس نداده. کنده یک دیگ به او داد و گفت : هر وقت شام می خواهی، بگو یک دیگ به تو شام می دهد. پیرمرد رفت یک شب پاشداه را و اهل شهر را مهمان نمود. آنچه شام خوردند تمام را از دیگ درآورد، داد به آنها. پس پادشاه ملتفت شد. دیگر را از پیرمرد گرفت و در عوض یک دیگی به او داد. دوباره دید دیگ شام نمی دهد. رفت سروقت کنده. چند تبر بر کنده زد. از کنده صدا در آمد: ای پیرمرد چه می خواهی؟ جواب داد: دیگ مرا پادشاه گرفته و دیگر پس نداده. یکی الاغ به او داد و گفت: هر وقت اشرفی می خواهی هون کن به الاغ. هر وقت خرما می خواهی هوش کن. پس پیرمرد الاغ را برد و اشرفی از آن می گرفت و خرج می نمود تا یک روز رفت در حمام. پسر قاضی شهر در حمام بود. خرش را با خر پیرمرد عوض کرد و رفت. الاغش را هی هون کرد، دید اشرافی نداد. دوباره رفت به سرکشی. کنده گفت: چه می خواهی؟ گفت خرم را هم قاضی برده ودیگر پس نداد. بعداً یک دبه به او داد و گفت: برو هر چه سر لشگر می خواهی در این دبه است. برو از آن بگیر. اول آمد، رفت سروقت همسایه و گفت: ای همسایه سنگ مرا بده. نداد. گفت در دبه دبه لشگری بسیار ریخت بیرون. بنای زدن را گذاشتند گفت نزنید و پسر قاضی را هم همین کار به سرشان آورد بعد همه چیز داشت لازم به هیچ چیز نبود دوباره رفت سر وقت کنده این دفعه یک شیشه به او داد گفت نصف راه که رفتی، در شیشه را باز کن. آمد نصف راه که رسید شیشه را برداشت یک مار سیاهی در آمد و او را کشت. بعد از یکی، دو روز، زن آن رفت، دید یک ماری به گردن او است و پیرمرد مرده. او گریه کنان رفت به شهر. مردم آمدند. مار هم رفت. بعد پیرمرد را دفن نمودند این است سزای طمع فراوان.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 16صفحه 8