مجله نوجوان 16 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 16 صفحه 24

شهاب شفیعی مقدم داستان های شاهنامه (قسمت اول) زال و سیمرغ در زمان های قدیم، در زابلستان، پهلوانی به نام «سام» فرمانروایی می کرد. سام، پسر نریمان، پهلوان پهلوانان بود. سال های زیادی از فرمانروایی سام می گذشت، اما هنوز پسری نداشت تا بعد از مرگش جانشین او شود. این قضیه او را رنج می داد و آرزو می کرد تا خداوند به او فرزندی عطا کند و بالاخره بعد از سال ها نیایش و دعا کردن به درگان یزدان پاک، خداوند به او مژده داد که صاحب فرزندی خواهد شد. سام از خوشحالی آرام و قرار نداشت و شب و روز بی تابی می کرد تا اینکه بعد از مدت ها انتظار، فرزندش به دنیا امد تنش نقره پاک و رخ چون بهشت برو بر نبینی یک اندام زشت تن کودک مثل نقره، درخشان و پاک بود و صورتش مثل بهشت زیبا و اندامش بدون نقص بود. رنگ و رویش سرخ و باطراوت و موهایش همچون برف سفید بود و موی سفید در نظر مردم آن زمان نشانه خفت و خواری و ننگ بود. سام وقتی نگاهش به صورت کودکش افتاد و موهای سفید او را دید، سخت آشفته شد و با خود گفت: بخندند بر من مهان جهان از این بچه در آشکار و نهان همه بزرگان جهان مرا مسخره می کنند بهتر است از ننگ این کودک، ایران را ترک کنم و سر به بیابان بگذارم. سپس از ترس سرزنش دیگران دستور داد تا کودک شیرخواره را به کوه البرز ببرند و در آنجا رها کنند. در کوه البرز پرنده ای به نام «سیمرغ» زندگی می کرد. یک روز که سیمرغ برای پیدا کردن غذای جوجه هایش به بیرون از لانه رفته بود، چشمش به کودکی افتاد که تنها در میان کوه در حال گریه کردن بود. در همان لحظه، پروردگار مهری از آن بچه در دل سیمرغ قرار داد که او را از خوردن کودک منصرف کرد و باعث شد که سیمرغ بچه شیرخواره را به لانه اش ببرد و همچون بچه هایش از او نگهداری کند. روزگار به همین شکل گذشت و کودک، بزرگ و بزرگ تر شد تا اینکه شبی از شب ها سام در خواب دید که مردی سوار بر اسب به سوی او آمد و به او مژده داد که کودکی که او در کوهستان رها کرده بود، هنوز زنده است. او نیز موضوع را با خوابگزارانش در میان گذاشت و آنها در حالی که او را از کار بدش سرزنش کردند به او گفتند: تو پیمان نیکی دهش بشکنی چنان بیگنه بچه را بفکنی ای پهلوان، تو از پلنگ و نهنگ نیز سنگدل تری، چون پلنگ روی خاک و نهنگ درون آب، بچه خود را بزرگ می کند و خدا را شکر می کند ولی تو لطف خدا

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 16صفحه 24