مجله نوجوان 16 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 16 صفحه 11

بر شاخه های نور این حسن تعاون مردم که ... داشتند... یک مساله الهی است کسی باز نقل می کرد که اگر یک ساندویچی را به یک نفر تعارف می کردند در این اجتماعات ایشان گفت من خودم دیدم این تکه تکه می کرد لقمه لقمه به این و آن می داد تا آخر اینها یک مسائلی است که به نظر اولی کوچک می آید لکن اینها بزرگ است یک تحول بوده این این حسن تعاون مردم که از هم داشتند این یک مساله عادی نیست باز یک مساله الهی است که اشخاصی که آن وقت ارتباط به هم نداشتند کاری نداشتند اینها همچون مرتبط به هم شدند و همچون جوش پیدا کردند که شدند یک خانواده کانه مردم یک خانواده بودند این خانواده هم از هیچ چیز نمی ترسید صحیفه امام، ج 8 ، ص 624 همچون شکوفه ای سپید مرد با دیدن ماموران عراقی، چشم های خود را تنگ کرد و دسته چرمی ساک را در دستش فشرد. قلبش بی امان می تپید و نگرانی در وجودش ریشه می دواند او یکی از دوستان امام بود و برای کمک به نهضت امام، پول زیادی را از ایران به عراق می آورد. چند دقیقه پیش از آن، وقتی هواپیما در فرودگاه بغداد نشسته بود، او نفس راحتی کشیده بود؛ ولی در آن لحظه با دیدن مامورانی که همه ساک ها و بسته ها را به دقت می گشتند، ترس در چشم هایش موج می زد. با خود فکر کرد:«اگر این پول را از من بگیرند، حتما مرا شکنجه می دهند.» ناگهان فکری همچون شکوفه ای سپید در ذهنش شکفت. با تمام وجود به امام موسی کاظم(علیه السلام) متوسل شد و آرام زیر لب گفت:«آقا! من این پول را برای کمک به فرزند شما می آورم، شما به من کمک کنید» در همان وقت، چهره آفتاب سوخته یکی از ماموران عراقی را دید که به طرف او می آمد احساس کرد پاهایش کمی می لرزد. نفس در سینه اش حبس شد. عرق سردی روی پیشانیش نشست. مامور عراقی نزدیک شد، آرام دستی به شانه او زد و در سالن فرودگاه را نشان داد و به عربی گفت:«شما بروید!» مرد با چشم های گرد شده از تعجب، به سختی آب دهانش را فرو داد. با عجله به طرف در خروجی سالن فرودگان رفت و به راه افتاد. اصلا باور نمی کرد وقتی سوار تاکسی شد و از فرودگاه دور شد، تازه خیالش راحت شد. فردای آن روز، خود را به نجف رساند. آفتاب گرم و سوزان نجف، چشم هایش را می سوزاند. هنگامی که به خانه امام رسید، احساس کرد همه خستگی های راه را فراموش کرده است. با اجازه وارد اتاق امام شد. امام، لبخند بر لب جلو آمد. مرد، صورت مهربان امام را غرق بوسه کرد. در همان لحظه، لب های امام حرکت کرد و گفت: «شما در فرودگاه مساله ای داشتید به موسی بن جعفر (علیه السلام) متوسل شدید» مرد که تا آن لحظه به هیچ کس حرفی نزده بود. از تعجب چین بر پیشانیش نشست و ابروهایش بالا رفت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 16صفحه 11