مجله نوجوان 68 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 68 صفحه 4

داستان حمید قاسم زادگان دلتنگی های خیلی معمولی حالا او سبکتر از همیشه بالا رفته است و من توی گودال خوابیده ام . هوا داغ تر از روزهای قبل است و عجیب خسته هستم . . . او دومین نفری است که پلاک ندارد . فقط تقویم جیبی سال شصت و پنجش تنها نشانۀ اوست . . . وقتی پتوی نمدار سبک را از زیر خاک های تفدیده بیرون آوردیم انگشتهایمان خنک شد . . . هنوز صدای بیل و کلنگ بچّه ها که میان خاک جابه جا شده را جستجو می کنند شنیده می شود . راستش بیشتر مواقع دلمان می لرزد وقتی شقایق های دشت را آن هم در فصل بهار با بیل از بن درمی آوردیم ، به هر حال دستور فرمانده مقرّ را باید اجرا کنیم و همه جا خوب تجسس شود . . . توی این مدت به این شرایط عادت کرده ایم و فکر مینها و خمپاره ها و نارنجکهای عمل نکرده زیر خاک ، آزارمان نمی دهد . صفحه های تقویمش بدجوری به هم چسبیده اند . با احتیاط آن را ورق می زنم . صفحه اول اسم و مشخصات بعد از یا مقلب القلوب القلوب و الابصار . . . کاملاً سبز رنگ شده و کلمات خوانا نیست . از کنار پیکرش بالای گودال صدایم می زنند . خودم را جمع و جور می کنم . ـ مشخصاتش رو پیدا کردی ؟ صدای فرماندۀ مان حاج علی محمودی است . تقویم را بالا می گیرم و می گویم : ـ نه خیر ، . . . فعلاً مشغولم . حاجی با خودکار سبز خیلی چیز نوشته ولی همه اش پخش شده و خوانا نیست . پشت سر هم صفحات سبز را ورق می زنم . . . کم کم حروف خوانده می شود . مقابل قرمزی تعطیلی روز تاسوعا و عاشورای حسینی نوشته شده است . شب عملیات . صفحه را برمی گردانم . کاغذی تاخورده و کوچک می افتد روی سینه ام . آن را برداشته و باز می کنم و ذره بین را روی آن می گیرم . خوشبختانه عبارات یکی یکی پدیدار می شوند . . . «سلام ، حالم اینجا خوب است . خوبتر از هر موقعی که فکر کنید همه می گویند چاق و سنگین شده ای . خب این نظر اینهاست . البته ناز نمی کنم فقط این را می نویسم که وقتی چند هفته بعد اگر خدا خواست و آمدم ، مرخصی قیافه ام را از قبل پیش چشم مجسم کرده باشید . ریشهایم کمی بلند شده اما موهایم را دیروز صفایی دادم . دیروز نامۀ شما به دستم رسید و خواندم . من نمی دانم چرا همه اش اصرار داری برایم زن بگیری ، باشه بهترین مادر دنیا ! برو و هر کس را خواستی عروس خودت بکن . راستی حال بابا را وقتی شنیدم بهتر از قبل شده ، خوشحال شدم . وقتی آمدم حتماً سقف خانه را کاهگل نو می ریزم . به بابا بگو خیلی حرص و جوش باران را نخور . . . گفته ای و نوشته اند دلت برایم تنگ شده . من هم دلم هوایتان را کرده بخصوص برای نشستن زیر درختان نارنج حیاط و جمع کردن بهارنارنج های روی کاشی های ترک خورده . . . همه دوستان را سلام برسانید . حسین آقا این قسمت را برای بابا و ننه ام نخوان . راستش پایی که ترکش خورده بود و قبلاً جراحی کرده بودم ، دوباره عفونت کرده . یکی از دکتر های اینجا گفت باید قطع بشود . احتمالاً موقعی که به روستا می آیم یک پا ندارم . اگر می توانی ننه و بابام را هر جور صلاح می دانی آماده بکن . انشاءالله بعد از عملیات خواهم آمد . » دلم ضعف می رود و گرما هم اذیت می کند . صدای حاجی به گوش می رسد . ـ برای امروز کافیه ، هر کس دست به استخوان زده ، زودتر برای غسل کردن بره به طرف حمامها . . . عجله کنید ماشین منتظره . . . از گودال بیرون می آیم . حاجی کنارم می آید و می پرسد : معلوم شد کیه ؟ بخون ببینم چی نوشته ؟ پتو را کنار می زنم . بوی بهار را بهتر می فهمم . استخوانهایش روی هم جمع شده ، جمجمه کوچکش روی تنها استخوان پایش قرار گرفته است . تقویم را به طرف فرمانده می گیرم و انتهای کاغذ تاخورده را نشانش می دهم و می گویم : ـ روی ماه پدر و مادرش را می بوسد ، علی اصغر .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 68صفحه 4