مجله نوجوان 68 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 68 صفحه 28

قصه های عامیانه ترجمه : دلارام کارخیران دزدها و مزرعۀ حیوانات افسانه های کهن از کشور سوئیس روزی روزگاری ، آسیابان جوانی بود که سال های طولانی با امانت داری و وفاداری از آسیاب آسیابان پیر نگهداری می کرد و برای کار سنگین بدنی ، او را مردی قوی و ورزیده کرده بود اما به مرور زمان قدرت او دچار فرسایش می شد و مرد جوان نیروی سابق را در بدنش احساس نمی کرد . تا اینکه روزی به سراغ آسیابان پیر رفت و گفت : دستمزدهای مرا بده ، من آنقدر ضعیف شده ام که نمی خواهم بیش از این برای تو کار کنم . مرد جوان دستمزدش را گرفت و به سوی خانه اش روانه شد ، اما پیش از رفتن به سراغ حیوانات مزرعه رفت تا از آنها خداحافظی کند . حیوانات ، مرد جوان را به خوبی می شناختند ، چون او کسی بود که همیشه به آنها غذا می داد . مرد جوان ، اول به سراغ اسب مزرعه رفت . اسب از او پرسید : «کجا می روی ؟ » مرد جوان پاسخ داد : «مجبورم ، بروم ، وگرنه اینجا می میرم . » و به راه افتاد ، بی خبر از آنکه اسب هم به دنبال او به راه افتاده است . مرد جوان به سراغ گاو نر پیر مزرعه رفت و گاو هم ، همان سؤال اسب را از او پرسید و درست مثل اسب به دنبال او راه افتاد . ماجرا به همین جا ختم نشد ، چرا که سگ ، گربه ، خروس و غاز مزرعه ، که همگی از مرد جوانی مهربانی دیده بودند ، به دنبال او به راه افتادند و به سوی مقصدی نامعلوم ، حرکت کردند . نزدیکی های شهر بود که مرد جوان متوجۀ مشایعت کنندگان آرامش شد و از آنها خواست که به آسیاب و مزرعه بازگردند . از مرد جوان گفتن و از اسب و گاو و سگ و گربه و غاز ، نشنیدن . حیوانها معتقد بودند که به مرد جوان مدیونند و باید او را همراهی کنند . چند روز بعد ، آنها به جنگلی رسیدند . در جنگل ، گاو و اسب و غاز و خروس غذا های خوبی پیدا کردند ولی گوشتخوارانی مثل سگ و گربه در گرسنگی شدید ، باقی ماندند ، البته آنها و صاحب جوانشان شکایتی نکردند و به راهشان ادامه دادند . در اعماق جنگل ، خانه ای مرموز ، انتظار آنها را می کشید . درِ خانه قفل بود . حیوانات از سوراخ دیوار به بررسی خانه پرداختند . از آنجایی که خانه خالی بود ، مرد جوان تصمیم گرفت به همراه دوستانش شب را در آن خانه به صبح برساند او اسب را به آخور جلویی و گاو را به آخور عقبی فرستاد ، خروس بالای پشت بام ساکن شد و سگ روی کپه ای از کود نشست و گربه روی کف شومینه و غاز پشت اجاق جاگیر شدند . سپس صاحب مهربان به همۀ آنها غذا داد ، البته از غذا های فراوانی که در خانه وجود داشت و پس از سیر کردن آنها ، مرد جوان غذای مفصلی خورد و در رختخواب مناسبی که در طبقۀ بالا قرار داشت ، به خوابی سنگین فرو رفت . نیمه های شب بود و حیوانات و مرد جوان در خوابی عمیق فرو رفته بودند که . . . صاحب اصلی خانۀ جنگلی که راهزنی بی رحم ، خشن و بدجنس بود ، آرام آرام ، به سوی خانه بازگشت . وقتی به حیاط خانه رسید ، سگ هراسان و پارس کنان به سویش حمله کرد و با گاز های محکم از او استقبال کرد و خروس که از سر و صدای ، سگ ترسیده بود و داشت غالب تهی می کرد ، رفتاری غیرطبیعی بروز داد و سحر نشده شروع به آواز خواندن کرد . پارس های سگ و قوقولی خروس راهزن را به حدّ مرگ ترساندچرا که راهزن سال های درازی را در جنگل زیسته بود و جز حیوانات وحشی ، حیوان دیگری را به خاطر نمی آورد و از زندگی آدم ها و حیوانات خانگی ، در کنار هم ، بی خبر بود . راهزن هراسان با ترس و وحشت به آخور جلویی پناه برد ، جایی که در تاریکی ، اسبی خشن و البته ترسیده ، انتظارش را می کشید . اسب ، راهزن را به جفتکی قدرتمند میهمان کرد و با لگد ، حسابی به خدمتش رسید . مرد راهزن در حالیکه مثل فرفره دور خودش می چرخید ، بالاخره توانست خود را از شرّ اسب خلاص کند و افتان و خیزان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 68صفحه 28