مجله نوجوان 68 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 68 صفحه 13

من تحقیق در این زمینه را بر عهده تو می گذارم «ریگان » . وارث «کریمر » کیست ؟ - دختری موسوم به خانم «هلن مورلند » . - میس ؟ «آلبریت » لبخند ضعیفی زد . - بله . - این یکی از همه جالب تر است . - «کریمر » زن داشت . «تلما » همسرش تا شش ماه پیش وظیفه خور قانونی او بود . - پس «کریمر » وصیت نامه اش را به نفع همسر دوم خود تغییر داده بود . «تلما » از این موضوع چیزی می دانست ؟ - نمی دانم ولی به زودی می فهمید . - «کریمر » و همسرش جدا شده بودند ؟ - تا آن جا که ما می دانیم ، نه . «هلن مورلند » همسر دوم «کریمر » یک هنرمند نقاش است و می گویند شخصیت عجیب و غریبی دارد . تصمیم گرفتم اول «نورتون » را ملاقات کنم . او آپارتمانی در طبقۀ سوم عمارت «مردیت » بر ساحل دریاچه دشات . وقتی در را گشود ضمن معرفی خود و نشان دادن جواز کارآگاهی ام گفتم که چه کار دارم . «پتیزنورتون » مرد درشت هیکلی بود ، با چشم های ریز و محتاط و صورت گرد و چاق او اخم کرد و پرسید : چی هست که درباره اش تحقیق می کنید ؟ - فقط چند سؤال دارم . ما باید فرم هایی را در پرونده پر کنیم . مرد گذاشت داخل شوم . من تنها اتاق پذایرایی بزرگ را می دیدم امّا حس می کردم که آپارتمان دست کم سه یا چهار اتاق دیگر هم دارد . «نورتون » گفت : چه چیزی را می خواهید بدانید ؟ - «کریمر » هنگام مرگ چه کار می کرد ؟ قیافۀ «نورتون » در هم رفت . - چه کار می کرد ؟ ! هیچی . فقط روی کاناپه نشسته بود . همین . - در کالبد شکافی معلوم شد که انگشت های دست راست «کریمر » سوخته و نیز مقداری شیشه توی آنها فرو رفته بود . شما می دانید چه اتفاقی افتاده ؟ «نورتون » با احتیاط جواب داد : متأسفم نمی توانم به شما کمکی بکنم . - حادثه این جا روی نداد ؟ - نه ! - پس او وقتی به منزل شما آمد ، دستش مجروح بود ؟ - متوجه نشدم . فکر می کنم بله . از دست «کریمر » خون می آمد . - سرخی خشم و بی حوصلگی به چهرۀ «نورتون » دوید . - گفتم که متوجه نشدم . این همه سؤالات بی خودی دربارۀ دست او چیه ؟ این چه ربطی به مرگ «کریمر » داره ؟ مرد بی چاره از سکتۀ قلبی مرد . بوی ضعیف رنگ و توزنپتین از جایی در آپارتمان به شمام می رسید . خونسردانه پرسیدم : او از زخم و سوزش دست شکایت نمی کرد ؟ خیر ! به من چیزی نگفت . نمی دانم دستش کجا مجروح شده بود . حالا باز سؤال کنید . - شما دختری به نام «هلن مورلند » را می شناسید ؟ «نورتون » نگاه دقیقی به من انداخت و متقابلاً پرسید : چطور ؟ - او وارث «کریمر » است و حق بیمۀ عمر آن مرحوم را دریافت می کند . به بیوۀ کریمر چیزی نمی رسد . چشم های «پیتر نورتون » تنگ تر شد و بعد تبسم کم رنگ و سختی بر لبهایش ظاهر گشت . مرد لحظه ای ساکت ماند سپس در پاسخ من گفت : هیچ کس نمی تواند ادعا کند که «هلن مورلند » را می شناسد . آن دختر جسمش این جا و روحش در دنیا های ناشناختۀ دیگری است و اگر احساساتی دارد ، اصلاً بروز نمی دهد . - «کریمر » عاشق او بود ؟ «نورتون » وحشیانه جواب داد : بله هر کسی که . . . آه متأسفم . بیش از این نمی توانم به شما کمک کنم جناب کارآگاه ریگان . گفتم : خوب . بگذارید ببینیم . وقتی «کریمر » آمد این جا شما و او مثل همۀ جنتلمنها با هم دست دادید یا نه ؟ - طبعاً . . . «نورتون » بقیۀ کلمه را فرو خورد . لبخند زیرکانه ای زدم و گفتم : اگر دست «کریمر » قبل از آمدن به این جا مجروح شده بود بی شک دست شما را نمی فشرد . حتّی اگر می فشرد شما یقیناً متوجّه وضعیت انگشت های او می شدید . «نورتون » چشم غره ای به من رفت و حرفی نزد . - و یک چیز دیگر هم هست که باید ذکر کنم . دست «کریمر » طبق تشخیص پزشکان اندکی قبل از مرگ یا در حین مردن سوخته و مجروح شده بود . . . «نورتون » نفس عمیقی کشید و غرّید : خیلی خوب . حوالی ساعت ده یکی از لامپ های لوستر سوخت . «کریمر » خواست آن را باز کند . همین که دست به لامپ زد ، شیشۀ داغ توی چنگش ترکید . . . شاید لامپ را زیادی محکم فشار داد . همان طور که به شما گفتم او حال خوبی نداشت . - پس چرا تا حالا انکار می کردید که دست «کریمر » این جا مجروح شده است ؟ - چون فکر نمی کردم که موضوع اهمیتی داشته باشه . تنها چیز مهم این است که او را سکته قلبی کشت . کدام لامپ سوخت . «نورتون » شانه ای بالا برد و به لوستر سقفی اشاره کرد . آن جا زیر حباب پایینی . از یک صندلی بالا رفتم و نگاهی به لامپ انداختم مرد غرش کنان گفت : چه انتظاری داشتید ؟ لامپ شکسته بود ، من خودم عوضش کردم . انگشتی روی لامپ کشیدم و به «نورتون » نشان دادم . - خاک ده ـ پانزده روزه . این لامپ اقلاً دو هفته است که تعویض نشده آقا . رنگ مرد سیاه و کبود شد و نتوانست جوابی بدهد . از صندلی پایین آمده کلاه را برداشتم و گفتم : متشکرم جناب «نورتون » خیلی زحمت کشیدید . و زیر نگاه آتش بار او از آن جا خارج شدم .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 68صفحه 13