مجله نوجوان 72 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 72 صفحه 12

داستان پهلوانی خسرو آقا یاری پهلوان ملا علی سیف شیرازی قسمت دوم گفتگوی پهلوان و همفکرانش ، تا پاسی از شب گذشت ادامه داشت و بعد از همفکری و مشورتهای فراوان ، تصمیم های لازم را گرفتند . فردای آن روز چند نفر از ورزشکاران و مسئولین هیئتهای شیراز آمادة اجرای تصمیم جلسة شب گذشته بودند . بازار آرام آرام ، شلوغ می شد . کسبه مغازه هایشان را باز کرده بودند . هر لحظه بر تعداد مردمی که به دنبال روزانه بودند ، افزوده می شد . از اول صبح ، کل حیدر ، نظافتچی توالت های حرم حضرت شاهچراغ ، کنار پیاده رو مقابل در ورودی دفتر روزنامة استخر روی پله ها نشسته بود و انتظار می کشید . کارمندان روزنامه هر کدام می خواستند وارد محل کارشان شوند ، با دقت به قیافة مرد پیری که با لباس کار پاره و نه چندان تمیز خود ، روی پله ها نشسته بود ؟ ، نگاه می کردند و در حالی که ابروهایشان را در هم می کشیدند ، با ناراحتی از کنار او عبور می کردند . کارمند مردی که می خواست وارد دفتر روزنامه بشود ، با کنجکاوی پرسید : اینجا چه می خواهی پدر جان ؟ برای چی اینجا نشستی ؟ مگر نمی دانی اینجا دفتر روزنامه است ؟ کارمندها می خواهند وارد دفتر بشوند ، نشستن تو اینجا صورت خوشی ندارد . پیرمرد به آرامی گفت : - با آقای مسئول روزنامه کار دارم . منتظر ایشان هستم . مرد که بیشتر تعجب کرده بود ، پرسید : با آقای مدیر مسئول چه کار داری ؟ پیرمرد دوباره گفت : با خودشان کار دارم . باید خودشان را ببینم . روز به میانه رسیده بود . خیابان ها و پیاده رو های اطراف ، پر از جمعیت شده بود . کل حیدر که ساعت ها ، منتظر نشسته بود خسته شده بود . چند بار از جایش بلند شد ، سر پا ایستاده و دوباره در جایش نشست . ساعت حدود ده صبح بود که ماشین پر زرق و برق آقای مدیر مسئول ، کنار پیاده رو پارک کرد . در ماشین باز شد و مدیر مسئول روزنامة استخر ، به همراه سه نفر از دوستانش از ماشین پیاده شد . کت وشلوار مشکی و پیراهن سفید یقه آهار داری پوشیده بود . پاپیون جگری رنگش مثل یک گل روی گردنش می درخشید . مو های روغن زده اش را سر بالا شانه کرده بود و کیف قشنگی در دست داشت . کل حیدر به او نگاه کرد و با عجله از جایش بلند شد و به طرف او رفت . آقای مدیر مسئول تازه پایش را داخل پیاده رو گذاشته بود که صدای بلندی گفت : آقای مسئول روزنامه ، صبر کنید . با شما کار دارم . مرد با تعجب ، در بین همراهانش ایستاد . پیرمرد ژنده پوشی که پاهای شلش را به روی زمین می کشید ، آرام به طرف او می آمد . مرد صورتش را در هم کشید و با قیافه ای عبوس و جدی ایستاد .توجه چند نفر از عابران و کاسب های اطراف به آن دو جلب شده بود . مجبور شد برای حفظ ظاهر ، قیافة مهربانی به خودش بگیرد . با خوش زبانی گفت : بله پدر جان ، با من کار دارید ؟ من در خدمت شما هستم . پیرمرد آرام خودش را به او رساند . مقابلش ایستاد ، در چشمهایش زل زد و ناگهان دستش را بلند کرد و محکم به صورت مدیر مسئول روزنامه کوبید و فریاد زد : مردکة بی آبرو ! تو کوچکتر از آن هستی که به دین و ایمان ما توهین بکنی ، تو فکر کردی توی این شهر کسی نیست که جواب مزدوری مثل تو را بده ؟ مردم ما تو را قابل ندانستن که حرفی بهت بزنن . برای همین من پیرمرد تو رو ادب می کنم .ا از صدای کشیدة آبدار و فریاد های پیرمرد ، مردم عابر و کاسب های اطراف به دور آن ها جمع شده بودند . کارمندهای روزنامه از پنجره های طبقه دوم ساختمان با تعجب به این صحنه نگاه می کردند . همراهان آقای مدیر مسئول به فکر عکس العمل افتاده بودند که چند نفر از ورزشکاران و مسئولین هیئت ها که از دور مراقب کل حیدر بودند ، او را در میان خود گرفتند و به سرعت ار آنجا دور شدند . یکی از تماشاچیان از مرد بقالی که کنار دفتر روزنامه ، دکان خواربار فروشی داشت ، پرسید : - حاجی این کی بود که آقای مدیر مسئول روزنامه را زد ؟

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 72صفحه 12