مجله نوجوان 72 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 72 صفحه 24

داستان نوشته: جان لوثمن ترجمه: عارفه عنایتی گزنة غمگین و پروانة زیبا در یکی از روزهای تابستان که هوا گرم و سنگین بود و هیچ کس توانایی و میل انجام کاری را نداشت ، جاناتان رابیت روی تپة مولی دراز کشیده بودند و استراحت می کردند و در کمال آرامش به جهان اطراف خودشان که گویی آن هم در حال استراحت بود و به نظر نمی رسید که خیال گذار داشته باشد نگاه می کردند . جاناتان می توانست گرمای خورشید را بر روی پوستش احساس کند و این گرما به او احساس آرامش و رخوت می داد . از این رو با رضایت خاطر در زیر تابش خورشید غلت می زد و حمام آفتاب می گرفت . شب قبل ، قبل از این که به رختخواب برود خودش را حسابی تکاند و به مو های نرم تنش برس کشید و آن را جلا داد و امروز صبح مو های بدنش زیر نور آفتاب می درخشید . کنار او رابیت دوست صمیمی و قدیمی اش به پشت دراز کشیده بود . رابیت پنجه هایش را زیر سرش گذاشته بود و به آسمان صاف و آبی خیره شده بود . رابیت در آن لحظه به شیوه های خاص خرگوشی خودش در حال فکر کردن بود . فکر کردن به این که ؛ چرا گزنه ها سوزش دارند ؟ ناگهان بی مقدمه رو کرد به جاناتان و گفت : جاناتان به نظر تو چرا گزنه ها سوزش دارند ؟ جاناتان که در حال چرت زدن بود . یکی از چشمهایش را به حالت نیمه باز درآورد و خواب آلود کش و قوسی به بدنش داد و با حواس پرتی و گیجی گفت : هان چیزی گفتی ؟ جاناتان به فکر فرو رفت ، سرش همین طور که فکر می کرد به یک سو کج شد و بی مقدمه و ناگهانی در حالی که رابیت با فکر و خیال خودش سرگرم بود گفت : به گمانم ، به این دلیل که کسی اونا رو نخوره . رابیت حق به جانب گفت : احمقانه است ، کسی تا حالا هوس خوردن یه گزنة گندیده و بد بو به سرش نزده . اونا علاوه بر اینکه سوزش دارند ، سفت و سختند تازه بد مزه هم هستند . جاناتان هیچ وقت سعی نکرده بود گزنه بخورد . بنابرای نمی توانست جواب درستی بدهد . علاوه بر این هنوز احساس خواب آلودگی می کرد و می خواست سریعاً در همان حالت آرامش و رخوت فرو برود . رابیت جستی زد و نشست و در حالی که چین ظریفی به بینی اش داد گفت : من یه فکر دارم . جاناتان آه کشید . گاهی اوقات آرزو می کرد که رابیت مثل او استراحت کند و به گرمای آفتاب علاقه ای نشان بدهد . رابیت امیدوارانه گفت : میای بریم از جک کشاورز بپرسیم . جاناتان اعتراض کرد : خونة کشاورز مایل ها از اینجا دوره . -نه نیست ، چی میگی ؟ اون همین بالاست . اوناهاش روی تپه . جاناتان غرغر کرد ، - وقتی که تو عین یه حلزون راه میری ، به نظر می رسه مایل ها از اینجا دوره . ببینم اگر اینقدر علاقه مندی چرا خودت نمیری و از او نمی پرسی ؟ و ادامه داد : تازه خودت بعدش هم می تونی برگردی و به من بگی . رابیت نشست و با انگشتهایش بی تابانه روی زمین ضرب گرفت : می دونی چیه ! نه اینکه فکر می کنی برای شخص من جالب باشه ها ، اصلاً هم نیست . اما میخوام هم بدونم ، این چه دوستیه ؟ دوستی که با دوستش هیچ جا نمی ره ! جاناتان با شنیدن این جمله احساس شادی کرد ، طوری که انگار یه دسته از اشعه های خورشید به بدنش تابیده و او را گرم کرده باشند جاناتان عاشق این بود که کسی او را دوست خودش بداند . و حالا چه کسی بهتر از رابیت که خیلی بهتر از جاناتان می پرید . و در پرش از روی مانع استاد بود جاناتان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 72صفحه 24