مجله نوجوان 72 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 72 صفحه 13

مرد بقال با صدای بلند گفت : کل حیدر شل ، نظافت چی توالتهای حرم شاهچراغ ! مدیر مسئول روزنامه از خجالت ، سرش را پایین انداخت و به سرعت به طرف دفتر کارش رفت . هنوز ساعتی از این ماجرا نگذشته بود که در تمام شهر شیراز پیچید که کل حیدر شل ، نظافتچی توالت های شاهچراغ آقای اعتماد مدیر مسئول روزنامة استخر را کتک زد . مردم ذوق زده ، دهن به دهن این ماجرا را برای همدیگر تعریف می کردند و می خندیدند . پهلوان و دوستانش کاملاً آماده بودند . از صبح آن روز که کل حیدر و چند نفر دیگر ، برای انجام مأموریت خود رفته بودند ، پهلوان و مسئولین هیئت های سینه زنی شیراز همه چیز را آماده کرده بودند . پرچم ها و علم و کتل ، طبل و سنج و شیپور همه چیز آماده بود .از ظهر آن روز با هماهنگی قبلی ، سینه زن ها و عزادارن تمام محلات شیراز در صحن حرم شاهچراغ جمع شده بودند . جمعیت زیادی آمادة حرکت بود . باید کار صبح را تکمیل می کردند و مسئولین شهر را غافلگیر می کردند . تازه شهر می رفت که برای استراحت بعد از ظهر تعطیل شود که دستة سینه زن ، آن هم ده روز قبل از ماه محرم مردم بی خبر را غافلگیر کرده بود . بخش دیگری از مردم که در طول راه متوجة منظور و هدف عزاداران شده بودند و پهلوان سرشناس شهر و بزرگان هیئت های عزاداری را در پیشاپیش مردم مشاهده می کردند نیز به جمع عزاداران ملحق می شدند . جمعیت یک سره به طرف ، ارگ حکومتی پیش می رفت . صدای طبل و سنج و شیون ، تمام شهر را پر کرده بود . جمعیت عزادار با شور خاصّی بر سینه می زدند و نوحه ای را که شاعران مذهبی به همین مناسبت آماده کرده بودند ، می خواندند : ای ملت بر سینه و سر زن ای مستعد گریه و شیون وقت عزا آمد جان در بلا آمد - حسین ما عاشقان کربلا هستیم جان باز دین مصطفی هستیم وقت عزا آمد جان در بلا آمد - حسین مثل این بود که همة شهر ، پر از جمعیت و سینه زن شده است . در ارگ حکومتی ، کسی قدرت مقابلة با سیل عزاداران را نداشت . همه به این فکر می کردند که این عزاداری زود هنگام و قبل از ماه محرم برای چیست ؟ بعضی ها از روی شواهد و اشعاری که خوانده می شد ، متوجة ماجرا می شدند و عدة دیگری که هنوز متوجه نشده بودند ، از دیگران می پرسیدند . جمعیت با سرعت مثل سیلی خانمان برانداز ، وارد ارگ حکومتی شد و آنجا را به تصرف خود درآورد . عزاداران دور حیاط ارگ می گشتند و نوحه خوانان بر سر و سینه می زدند . فرماندار و همکارانش وحشت زده ، در جای خود ایستاده بودند و به جمعیت خشمگین نگاه می کردند . به دستور فرماندار ، مأموران هیچ عکس العملی نشان ندادند . بعد از مدتی فرماندار خودش را به پهلوان و همراهانش رساند و با احترام گفت : اسم شما را قبلاً هم شنیده بودم . می دانم که همة هیئت ها و دسته جات عزاداری زیر نظر شما هستند و به حرفاتون گوش می کنند . اما این کار ها به نفع شما نیست . شما همان آدمی هستید که دو سال قبل ، در ملأ عام کلاه پهلوی را پاره کردید و به زمین کوبیدید . برای همین کار به زندان هم رفتید . خیالتان را راحت کنم ، آن دفعه هم حکم اعدام شما آمده بود ، فقط شانس آوردید که غائلة شیخ خزعل درست شد و فکر اعلیحضرت ، درگیر آنجا شد و از کشتن شما صرف نظر کرد این ها را گفتم تا بدانید مرکز شما را خوب می شناسه روی کار های شما حساس است ! این کار ها هم خیلی به ضررتان تمام می شود . من به شما نصیحت می کنم که این مردم را آرام کنید و به این ماجرا خاتمه بدید . پهلوان در حال که می خندید ، گفت : ما را از کشتن و زندان و بند و زنجیر نترسانید ، جناب فرماندار ! ما برای کشته شدن آماده هستیم . آن وقتی که پای عقیده و دینمان به میان بیاید ، حاضریم صد بار اعدام شویم . توی این شهر یک آدم بی دین از خدا بی خبر ، جسارت پیدا کرده که به مقدسات این مردم توهین بکنه . نه من ، بلکه همة این جماعت آماده هستند که کشته بشوند . امروز باید تکلیف این شهر معلوم بشود . فرماندار که از صحبت جسورانة پهلوان ، خودش را باخته بود و فکر نمی کرد که پهلوان در برابر تهدید های او اینطور با شهامت صحبت بکند پرسید : از چی صحبت می کنید آقا اهانت به مقدسات کدامه ؟ مگر چنین چیزی ممکن است ؟ ! من از شما خواهش می کنم این مردم را آرام کنید و به خانه هایشان برگردانید . پهلوان با خشم گفت : نمی خواد بگویید از مطالبی که روزنامة استخر نوشته بی خبر هستید ، چون هیچکس حرفتان را باور نمی کنه . این کار به دستور مرکز نشین ها و با اطلاع خود شما صورت گرفته . این جماعت هم آرام بشو نیستند ، مگر اینکه مقصر اصلی ، تنبیه بشه . تا حکم اخراج اعتماد ، مسئول روزنامة استخر نیامده ، ما آرام نمی نشینیم . باید اعتماد را از این شهر بیرون کنید . فرماندار ، دستپاچه گفت : امّا این کار از دست من ساخته نیست . آقای اعتماد در مرکز ، آدم سرشناسیست . او از نزدیکان دربار است . من چطور می توانم چنین کاری را بکنم ؟ باید این مطلب را به اطلاع دربار برسانم . پهلوان و بقیة دوستانش که سلاح خود را کارگر دیدند ، گفتند : بسیار خوب ، ما اینجا هستیم . شما همین حالا به دربار تلگراف کنید . ماجرا را بگویید . ادامه دارد . . . .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 72صفحه 13