مجله نوجوان 72 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 72 صفحه 14

حکایت بازنویسی : سمیرا یحیایی به در گفتم ، دیوار بشنو ! هروقت بخواهند موضوعی را با کنایه و غیر مستقیم به کسی بفهمانند این ضرب المثل را می گویند که مشابه آن به زبان لری این است « دیوار با تو هستم ، پاسار گوش بگیر » قصه از این قرار است : می گویند بهلول دانشمند روز ها در بیابان می گشت ، یک روز با مردی که الاغش بار سنگینی داشت همسفر شد ، در بین راه که به طرف روستایی می رفتند بهلول از او پرسید : « اسمت چیه ؟ از کدام قبیله ای ؟ از کجا می آیی ؟ شغلت چیست ؟ و پدرت کیست ؟ . . . خلاصه تمام تمام مشخصات او را پرسید و آن مرد هم جواب داد اما هیچ چیز از بهلول نپرسید و اسم و رسم او را نخواست که بداند ؛ بهلول برای اینکه به او نشان دهد که این کار او زشت و عیب بوده است تصمیم گرفت درسی به مرد بدهد ؛ جویی آنجا دید و قدمهایش را تند کرد و مرد را جاگذاشت و از جوی رد شد ، آن مرد آمد و آمد تا به جوی رسید ، وقتی خواست از جوی رد شود الاغ با بارش در آب افتاد و پا های حیوان در گل فرو رفت ، بهلول دور شده بود و مرد چون نام او را نمی دانست ، نمی توانست صدایش کند تا به کمکش بیابد ، به تندی دوید و به بهلول رسید ، او هم گفت ای مرد من این همه از نام و نشان و ایل و تبار تو پرسیدم و تو از من هیچ نپرسیدی این کار تو اشتباه بود ؛ خلاصه رفتند و خر و بارش را بیرون آوردند و راه افتادند تا به روستای مورد نظر رسیدند ، الاغ را به کاروانسرایی بردند و وقتی خواستند از هم جدا شوند مرد گفت : من می خواهم تمام عمر در خدمت تو باشم و از تو درس بگیرم . بهلول گفت : به شرط اینکه هر چه می گویم گوش دهی و همان کار که من می کنم تو همان طور بکنی . مرد قبول کرد و با هم به مجلسی رفتند ؛ قبل از وارد شدن به داخل مجلس ، مرد چاقوی گران قیمتی از جیبش در آورد و گفت : شبیه به این چاقو را هر کسی ندارد ؛ بهلول گفت : آن را در مجلس بیرون نیاور . خلاصه وارد شدند و بهلول دم در نشست و مرد از سر غرور رفت و بالای خانة میزبان نشست همین طور که جمعیت در خانه زیاد می شد او را به پایین دعوت می کردند و کم کم به دم در رسید و کنار بهلول نشست ، و فهمید که پند این دانشمند را باز گوش نداده است ؛ پس از صرف غذا صاحب خانه هندوانه ای آورد و دنبال چاقو گشت و پیدا نکرد و مرد چاقویش را از جیبش بیرون آورد و به دست مرد صاحب خانه داد و وقتی خواست پس بگیرد مرد صاحب خانه گفت : این چاقو مال خودم است و تو آن را از خانة من دزدیده ای ، خلاصه دردسری شد و قرار شد به مرد دو روز مهلت دهند تا بیگناهی خود را ثابت کند : بهلول هم ، قسم خورده بود که دیگر به او پندی ندهد و کمکش نکند و برای اینکه قسمش را زیر پا نگذارد به پای دیواری رفت که دستان مرد را در آنجا به چوبی بسته بودند . پشت دیوار نشست و گفت : ای در به تو می گویم ، دیوار گوش بده ، فردا وقتی تو را خواستند به پیش قاضی بگو : « بدانید که سال ها پیش شبی از خواب بیدار شدم و این چاقو را روی شکم پدرم دیدم که سر او را دشمنانش بریده بودند و چاقو را جا گذاشته بودند . » فردای آن روز مرد پیش قاضی همان را گفت که از پای دیوار شنیده بود ، و بعد صاحب خانة دروغگو را به زندان انداختند و آن مرد آزاد شد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 72صفحه 14