ترجمه از آلمانی
سید احمد موسوی محسنی
افسانههای برادران گریم تصویرگر: شهاب شفیعی
خرس و خیاط
مثل رنگ پارچهای که خطهای سیاه و سفید داره و به اون
جوگندمی میگن»
شاهزاده گفت: « نه، درست نیست؛ حالا نفر دوم بگه» نفر
دوم گفت: «سیاه و سفید نیست؛ قهوهای و قرمزه، درست
رنگ کت پدرم» شاهزاده گفت: «این هم درست نیست؛ نفر
سوم جواب بده تا ببینم درسته یا نه»
آن وقت خیاط سوم با شهامت جلو آمد و گفت: « موهای
پرنسس دو رنگه؛ طلایی و نقرهای» وقتی شاهزاده این جواب
را شنید ، رنگش پرید و نزدیک بود
پس بیفتد زیرا او جواب را درست
گفته بود د و او مطمئن بود که در
دنیا کسی پیدا نمیشود که جواب
درست را بداند. وقتی حالش بهتر
شد گفت: «خیال نکنی کار تموم
شده، شرط دیگهای هم وجود
داره؛ یه خرس پایین توی
اصطبله؛ شب رو باید
پیش اون بمونی؛ اگه
تا فردا زنده موندی،
میتونی امید به ازدواج
من ببندی» او خیال
میکرد با این حیله
میتواند از دست
خیاط خلاص شود،
چون تاکنون سابقه
نداشت کسی بتواند از
چنگال خرس جان سالم به
در ببرد.
خیاط روحیۀ خود را
شاهزاده خانم مغروری بود که هر خواستگاری برایش
میآمد، شرط و شروط عجیبی میگذاشت و اگر کسی
نمیتوانست آنها را برآورده کند، خجالت زده بر میگشت.
او قول داده بود با هر کس که به معماهایش پاسخ درست
دهد ازدواج کند و هیچ محدودیتی هم وجود نداشت.
سه خیاط با هم همکار بودند، دوتای آنها سابقۀ بیشتری
داشتند و کارشان خیلی ظریف و بیعیب و نقص بود. نفر
سوم، خیاطی ناشناخته و کم سن وسالتر به نظرمیرسید
و کسی هنرش را نمیشناخت اما اعتقاد داشت که حتماً در
کارش موفق خواهد شد چون تا کنون همۀ
تلاشهایش به نتیجه رسیدهاند.
دو خیاط دیگر به او گفتند:« تو حالا
توی خونه بمون، هنوز به اونجا نرسیدی
که از این بلند پروازیها بکنی» ولی
او مأیوس نشد و گفت: «من این
راه رو طی میکنم، حتی اگه
دور دنیا باشه»
هر سه پیش شاهزاده
رفتند و گفتند که
مایلند شرط و شروط
و معمای او را بشنوند، هر چند
کسانی که به میدان آمدهاند، احساس
لطیفی دارند و از هر انگشتشان هنری
میبارد. شاهزاده گفت: «موهای من
دو رنگه؛ رنگشونو بگو»
اولی گفت: «اگه همین دو رنگی
که میفرمایید باشه و رنگ
دیگهای در کار نباشه، باید
بگم، سیاه و سفید هستند،
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 167صفحه 14