برگی از خاطرات یک خر.... نازنین جمشیدی
من یک روزی مثل بقیه روزها بود که به دنیا آمدم و با صدای گریه
حضورم را اعلام کردم! من خیلی خوش شانس بودم چون از همون اول کلی
شادی و سرور به خانوادم هدیه کردم...
تبریک میگم، اول باید
بیاین پذیرش تسویه حساب
کنید تا بچه رو بهتون تحویل بدن!
در دوران کودکی خیلی زود بچههای محل با من کنار آمدند و
من هم درمقابل از گذاشتن مرام و معرفت کم نمیآوردم...
الان میرم توپتون رو
می آرم الان میرم توپتون رو می آرم...
دوران مدرسه از بهترین دورانهای زندگی من بود. از همون
روزهای اول بچه ها به من توجه میکردندو همیشه زنگهای
تفریح دنبالم بودند تا با من دوست شوند..
میشه بگی چقدر دیگه
باید صبر کنم تا با من دوست بشین؟
این بستگی به ساندویچهایی داره
که مامانت برات میذاره!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 167صفحه 18