مجله نوجوان 167 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 167 صفحه 15

ببینند، حسادتشان گل کرد؛ به اصطبل رفتند و خرس ر ا آزاد کردند. خرس خشمگین به دنبال کالسکه راه افتاد و آنها را تعقیب کرد. شاهزاده صدای نعره­های خرس را شنید؛ خیلی ترسید و گفت: «ای وای، خرس داره پشت سرمون میاد؛ دیگه کارمون ساخته است.» خیاط خیالش راحت بود، روی سر ایستاد، پاها را از پنجره بیرون کرد و فریاد زد: «این گیره رو می­بینی؟ اگه راهتو نگیری و نری دوباره گرفتارش میشی» وقتی خرس آن وضع را دید ، برگشت و از آنها دور شد. خیاط داستان ما و همراهش با آرامش خاطر به کلیسا رفتند و درحالی که دست اعتماد در دست هم داشتند، مثل مرغان عشق سالهای سال به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند. اگر کسی باور نمی­کند، یک سکه بدهد. آورد که به خیاط گفت : «ببینم، ساز زدن سخته؟» - نه بابا، خیلی هم آسونه، ببین انگشتای دست چپمو رو سیمها میذارم و با دست راستم آرشه رو می­کشم. اونوقت صدای قشنگی در میاد. - من هم دوست دارم ویالون زدنو یاد بگیرم. در این صورت هر وقت بخوام، می­تونم برقصم. نظر تو چیه؟ میتونی کمی یادم بدی؟ - با کمال میل. اگه استعدادشو داشته باشی؛ حالا ناخنهاتو نشون بده ببینم، مثل اینکه خیلی بلنده. باید کمی کوتاشون کنیم. خیاط گیره­ای آورد و خرس چنگال پاهایش را روی آن گذاشت. خیاط محکم آن ر ا بست و گفت: «صبر کن برم قیچی بیارم» او خرس را در حالی که می­غرید به حال خود رها کرد و خود گوشه­ای روی کاهها خوابید. وقتی شاهزاده صدای خرس را شنید، تصور کرد این صداها از شدت خوشحالی است که توانسته خود را سیرکند. صبح با خونسردی تمام و رضایت خاطر از جا برخاست، سری به اصطبل زد، دید خیاط قبراق و سرحال و سالم، مثل ماهی در آب جلوی در ایستاده است. او دیگر نتوانست کلمه­ای حرف بزند. پادشاه دستور داد کالسکه­ای بیاورند، شاهزاده و خیاط سوار شوند و برای شرکت در مراسم عقد به کلیسا بروند. وقتی آنها سوار شدند، دو خیاط دیگر که نتوانستد خوشبختی دوستشان را نباخت؛ بدون این که خم به ابرو بیاورد، گفت: «جرأت، نصف پیروزیه.» وقتی هوا تاریک شد، خیاط را پیش خرس آوردند. آن بیچاره هم می­خواست به هرشکل ممکن خود را از شرّش خلاص کند. از این رو با نشان دادن چنگالها، خوش­آمد خوبی به او گفت. خیاط گفت: «آرام، حیوان، آرام؛ نمی­خوام آرامشتو بهم بزنم» بعد برای نشان دادن حسن نیت، چند فندق از جیب در آورد و در گوشه­ای نشست. یکی از آنها را شکست و مغزش را خورد. وقتی خرس او را دید، هوس فندق کرد. خیاط دست به جیب برد و مشتی سنگ ریزه به او داد. خرس آنها را به دهان انداخت امّا نتوانست مثل او مغزشان را در آورد. آن وقت به خود گفت: «عجب احمق کلّه پوکی هستم»! بعد رو به خیاط کرد و گفت: «اینا رو هم برای من بشکن» خیاط گفت: «مگه تو خرس نیستی؟ تو با اون فکّ قوی چطور نمی­تونی فندق به این کوچکی رو بشکنی؟» بعد به سرعت فندقی در دهان گذاشت؛ شکست و آن ر ابه دونیم کرد. خرس گفت: «یه بار دیگه می­خوام امتحان کنم. باید سعی کنم بتونم این کارو انجام بدم» خیاط دوباره سنگ ریزه­هایی به او داد و خرس با تمام قوا مشغول آنها شد امّا نتوانست حتی یکی از آنها ر ا بشکند. بعد از آن از زیر کتش، ویالونی در آورد و کمی نواخت. وقتی خرس صدای موزیک را شنید، نتوانست از آن بگذرد و شروع کرد به رقصیدن. رقص، آن قدر او را به شعف

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 167صفحه 15