ببینند، حسادتشان گل کرد؛ به اصطبل
رفتند و خرس ر ا آزاد کردند. خرس
خشمگین به دنبال کالسکه راه افتاد و
آنها را تعقیب کرد.
شاهزاده صدای نعرههای خرس را
شنید؛ خیلی ترسید و گفت: «ای وای،
خرس داره پشت سرمون میاد؛ دیگه
کارمون ساخته است.»
خیاط خیالش راحت بود، روی سر
ایستاد، پاها را از پنجره بیرون کرد و
فریاد زد: «این گیره رو میبینی؟ اگه
راهتو نگیری و نری دوباره گرفتارش
میشی» وقتی خرس آن وضع را دید ،
برگشت و از آنها دور شد. خیاط
داستان ما و همراهش با آرامش خاطر
به کلیسا رفتند و درحالی که دست
اعتماد در دست هم داشتند، مثل
مرغان عشق سالهای سال
به خوبی و خوشی
با هم زندگی
کردند. اگر کسی
باور نمیکند، یک
سکه بدهد.
آورد که به خیاط گفت : «ببینم، ساز
زدن سخته؟»
- نه بابا، خیلی هم آسونه، ببین
انگشتای دست چپمو رو سیمها میذارم
و با دست راستم آرشه رو میکشم.
اونوقت صدای قشنگی در میاد.
- من هم دوست دارم ویالون زدنو
یاد بگیرم. در این صورت هر وقت
بخوام، میتونم برقصم. نظر تو چیه؟
میتونی کمی یادم بدی؟
- با کمال میل. اگه استعدادشو
داشته باشی؛ حالا ناخنهاتو نشون بده
ببینم، مثل اینکه خیلی بلنده. باید کمی
کوتاشون کنیم.
خیاط گیرهای آورد و خرس چنگال
پاهایش را روی آن گذاشت. خیاط
محکم آن ر ا بست و گفت: «صبر کن
برم قیچی بیارم»
او خرس را در حالی که میغرید به
حال خود رها کرد و خود گوشهای
روی کاهها خوابید. وقتی شاهزاده صدای
خرس را شنید، تصور کرد این صداها
از شدت خوشحالی است که توانسته
خود را سیرکند. صبح با خونسردی
تمام و رضایت خاطر از جا برخاست،
سری به اصطبل زد،
دید خیاط قبراق
و سرحال و سالم،
مثل ماهی در آب
جلوی در ایستاده است. او دیگر
نتوانست کلمهای حرف بزند.
پادشاه دستور داد کالسکهای بیاورند،
شاهزاده و خیاط سوار شوند و برای
شرکت در مراسم عقد به کلیسا بروند.
وقتی آنها سوار شدند، دو خیاط دیگر
که نتوانستد خوشبختی دوستشان را
نباخت؛ بدون این که خم به ابرو بیاورد،
گفت: «جرأت، نصف پیروزیه.»
وقتی هوا تاریک شد، خیاط را
پیش خرس آوردند. آن بیچاره هم
میخواست به هرشکل ممکن خود را
از شرّش خلاص کند. از این رو با نشان
دادن چنگالها، خوشآمد خوبی به او
گفت. خیاط گفت: «آرام، حیوان، آرام؛
نمیخوام آرامشتو بهم بزنم» بعد برای
نشان دادن حسن نیت، چند فندق از
جیب در آورد و در گوشهای نشست.
یکی از آنها را شکست و مغزش را
خورد. وقتی خرس او را دید، هوس
فندق کرد.
خیاط دست به جیب برد و مشتی
سنگ ریزه به او داد. خرس آنها را
به دهان انداخت امّا نتوانست مثل او
مغزشان را در آورد. آن وقت به خود
گفت: «عجب احمق کلّه پوکی هستم»!
بعد رو به خیاط کرد و گفت: «اینا رو
هم برای من بشکن» خیاط گفت:
«مگه تو خرس نیستی؟ تو با اون
فکّ قوی چطور نمیتونی فندق
به این کوچکی رو بشکنی؟» بعد
به سرعت فندقی در دهان گذاشت؛
شکست و آن ر ابه دونیم کرد.
خرس گفت: «یه بار دیگه میخوام
امتحان کنم. باید سعی کنم بتونم این
کارو انجام بدم» خیاط دوباره سنگ
ریزههایی به او داد و خرس با تمام
قوا مشغول آنها شد امّا نتوانست حتی
یکی از آنها ر ا بشکند. بعد از آن از زیر
کتش، ویالونی در آورد و کمی نواخت.
وقتی خرس صدای موزیک را شنید،
نتوانست از آن بگذرد و شروع کرد به
رقصیدن. رقص، آن قدر او را به شعف
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 167صفحه 15