وقتی زمانی رسید که باد برای دانشگاه رفتن خودم
رو آماده میکردم مطمئن بودم که پدرم همه جوره حمایتم میکند....
پسرم من برای سر بلندی تو از هیچ
کاری دریغ نمیکنم
همیشه روی من حساب کن.
خوب همه که دفعه اول قبول نمیشوند.... پدرم هم
موافق بود که من نباید هرگز امیدم ر از دست بدهم.
مگه پول علف خرسه؟ من که سر
گنج ننشستم، پا میشی میری
سربازی تا نزدم تو سرت....
سربازی هم خیلی خوش گذشت
و علاوه بر آن کلی درس زندگی به من یاد داد.
مثلاً یکیش این بود که موقع شوخی کردن اول
نگاه کن داری با دوستت شوخی میکنی یا فرمانده.
در دوران خدمت بود
که احساس کردم
چقدر دلم برای
دوستان و آشناهام تنگ شده...!
به همین خاطر به محض برگشتن از خدمت برای
خودم آستین بالا زدم و سعی کردم به دل تنگیام پایان بدم....
خونه و ماشین و کار و تحصیلات که نداری....
قیافه درست و حسابی هم
که نداری... اون وقت اومدی
زنم میخوای!؟
اونجا بود که فهمیدم باید برای بدست
آوردن یک جایگاه خوب دراجتماع تلاش کنم...
مطمئنید که این شغلی که میگین با
روحیات من سازگاره؟
یعنی از روی عکس توی برگه ثبت نام فهمیدید؟
با اینکه اولش یک مقدار سخت بود
ولی بالاخره جایگاه شغلی خودم را پیدا کردم و وارد عرصه
اجتماع شدم...
این بارها رو میبری مغازه
اصغر آقا بعدم جنس اونها رو
سریع میاری اینجا تا دوباره یه
سری دیگه بهت بار بدم...
الان هم یک مدتیه به
دلیل مشغله زیاد و بار
سنگین وظایف اجتماعی
دیگه وقت نمیکنم
خاطرات روزانهام را بنویسم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 167صفحه 19