مجله نوجوان 167 صفحه 21
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 167 صفحه 21

آخه من دوست ندارم جادوگرای قصۀ من بد باشن! امروز قصه­ام به اینجا رسید که جادوگر مهربون می­خواد برگرده به شهرخودش، از دست آدما خسته میشه، دلش میگیره. آخه همه اذیتش می­کنن. هیچکی راهش نمیده، آره جادوگر... پریسا همین طور نگاهش به کتاب بود و آن را ورق می­زد و برای جادوگر قصه­های خودش را تعریف می­کرد اما وقتی سرش را بالا آورد دید که از جادوگر خبری نیست! لبخندی زد و داستانش را ادامه داد: جادوگر فراری برگشت به شهر قصه­ها... قصۀ ما به سر رسید، جادوگره به خونش رسید اما... کلاغه به خونش نرسید. میکنم. هنوز بلد نیستم بخونم اما از خودم قصه میگم. مامانم یه بار برام خوندش اما من خوشم نیومد. من دلم می­خواس هرروز یه قصۀ جدید برای خودم بگم . چند روز پیش که داشتم برای خودم قصه می­گفتم یهو جادوگر قصم پرید و رفت. هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم! حتی توی کمدم و زیر تختم هم گشتم اما نبود تا اینکه یه روز توی کوچه مامانم دستمو سفت گرفت و گفت که مواظب خودم باشم چون یه جادوگر بدجنس توی شهره که بچه­هارو می­دزده! اما من نترسیدم. آخه میدونستم که اون جادوگره تو هستی که از قصۀ من فرار کردی. تو قصه­های منم جادوگرا بد نیستن. جادوگرا مهربونن، بچه­هارو اذیت نمی­کنن. فقط آدم بدا رو قورباغه می­کنن. کمی که آرام شد سکسکه­اش گرفت و گفت: تو (هیک) همون جادوگری (هیک) که همه میگن (هیک) فرار کردی و (هیک) بچه­ها رو به سوسک و (هیک) قورباغه (هیک) تبدیل می­کنی و (هیک) با جاروت میپری؟ (هیک) جادوگر گفت: آره اما مردم الکی میگن. من هیچکی رو سوسک و قورباغه نمی­کنم. من از اون جادوگر خوبا هستم! پریسا گفت: ناقلا!! ((هیک) میدونی چقدر منتظرت (هیک) بودم؟! جادوگر گفت: یعنی تو از من نمی­ترسی؟ پریسا باز خندید و گفت: نه، (هیک) من دختر شجاعی (هیک) هستم! جادوگر با تعجب پرسید: یعنی تو راهم میدی؟ پریسا گفت: آره (هیک) بیا تو. همه خوابیدن. فقط من (هیک) بیدارم! آروم آروم بیا توی (هیک) اتا (هیک) قم. جادوگر با ناباوری دنبال پریسا رفت. پریسا به در ودیوار اتاقش عکسهای قشنگی چسبانده بود و کمدش از عروسک و خرسهای پشمالو سر می­رفت. پریسا از توی کیفش یک عالمه پفک و شکلات ریخت جلوی جادوگر و گفت: حتما گرسنه­ای! جادوگر با ملچ ملوچ و خرت و خورت تمام هله هوله­های پریسا را یک لقمۀ خامش کرد. پریسا کتاب داستانی آورد و به جادوگر نشان داد. دیگر سکسکه­اش بند آمده بود. گفت: اسم این کتاب جادوگر شهر از هستش! من هرروز این کتابو ورق میزنم و عکسهاشو نگا

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 167صفحه 21