مائده مهدوی،13ساله
ای کاش...
دستهای نامرئی شب، پنجره را
میبندد.چشمهای روز میخوابند. جادههای هدایت مسدود میشود. روحی به سوی آسمان پرواز میکند،
با چهرهای مصمّم و لبخندی ملیح دستها خود را به نشانة خداحافظی
به طرف ما تکان میدهد. او میرود،
ترانة باد، پدر پدرها. تک ستارة شهر
به سوی منزلش باز میگردد. او
ستارهای بود درآسمان آبی که روی
زمین آمده بود. او همچون نگینی در
شهر میدرخشید. کسی بود که دستان
پیرش را مشت کرد و فریاد آزادی سر داد. کبوترها را از قفس آزاد
کرد، درهای استقلال را به روی همه
باز کرد. آواز دلنواز استقلال، آزادی
و جمهوری اسلامی را بر زبان مردم
جاری کرد. عبای قهوهای، ریشهای
بلند، چشمانی مملوّ از صداقت، لبهایی
مملوّ از محّبت و دستهایی حاکی از
رنجهای بسیار و پاهایی محکم داشت.
تو جوهر دادی بر قلمم تا بنویسم
حق را بر دفتر زندگانی، تو همیشه
ردپای خدایی میگذاشتی بر جادههای
انسانیت. بافانوسی که به دست داشتی
و در ساحل جهل راه هر کسی را روشن
کردی. برای ما جهنّم را بهشت و برای
طاغوتیان بهشت را جهنّم کردی. تو
حریر سفید جلوی پای ما گستراندی
که هدایتگر آن، نوشتههای الهی بود.
تو به ما یاد دادی برادرانمان را دوست
بداریم و با دشمنانشان بجنگیم. تو
به ما یاد دادی استقامت را و محّبت
را. ای کاش جای قاب عکست روی
طاقچه، خودت را میدیدم.ای کاش
میتوانستم یک بار دیگر از دریای
حرفهایت قطرهای بشنوم و ای کاش
همیشه زنده بودی امام خمینی.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 172صفحه 14