چاپار خونة پانادون
همچنان سَن یاز بیز چاپ ِالَریخ
گلهای بابا سلام !
نمیدانم چه چیزی باعث میشود که بعضیها همینطوری الکی الکی
خیال میکنند با مزّه هستند و مردم آزاریهایشان خندهدار است.
بله! همین آقای اعصاب نورد را میگویم. پیرمرد جلف خجالت نمیکشد
به بچّههای مردم اعصاب نوردی یاد میدهد.
شما را به خدا صفحة 4 را بخوانید، ببینید چی نوشته؟ شرم آور است به
خدا. نمیدانم چرا پلیس اینها را دستگیر نمیکند، آن وقت چپ و راست
به ما که آزارمان به مورچه هم نمیرسد، گیر مدهد. بگذریم. از هر چه
بگذریم، خواندن نوشتههای شما شیرینتر است.
سارا معظمی،13 ساله
سلام، ماه رمضان، ماه مهمانی خدا
من یک خاطرة واقعی و زیبا برای شما مینویسم. درست
روز 17 ماه مبارک رمضان بود که ما مهمانی افطاری
داشتیم. همه چیز آماده بود که مادرم به پدرم گفت برود
شیرینی بخرد.
درهمان لحظه برادرم علی که 11 سال دارد، گفت:«مادر !
من میرم، میخرم.» مادرم گفت:« پسرم، دیر شده. الان
است که مهمانها برسند.»
خلاصه برادرم پای خود را در یک کفش کرده بود که
میخواهد شیرینی بخرد و مادرم بالاخره اجازه داد ولی برادر
من با دوچرخه رفت و خیلی طول کشید تا برگردد. به
طوری که همة ما نگران او شدیم و زمانی که برگشت، خیلی
ترسیده بود. مادرم گفت:« علی، کجا بودی؟» او با ترس
گفت: «مادر، شیرینی فروشی رفتم ولی...»
مادرم حرفش را قطع کرد و گفت: مهمانها آمدهاند. پس
شیرینی کجاست؟» علی گفت:« بفرمایید.»
مادرم جعبه را گرفت و باز کرد اما...
بله، از قرار معلوم برادرم با دوچرخه به زمین افتاد بود و
تمام آن زولبیاها و بامیهها خاکی شده بود و او آنقدر هول
شده بود که خوبها را بیرونانداخته و کثیفها را جمع کرده
بود و درجعبه چیده بود. مادرم خندهاش گرفته بود. من
هم خندیدم.
به هر حال آن شب ما و تمام مهمانها بدون زولبیا و بامیه
افطار کردیم.
فتو مونتاژ : سروناز خالقی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 172صفحه 12