محسن وطنی
شعر
اشک چشمای فرشته
عطر تبسّم میریزه تو ایوون
یاس سپیدی که یه پارچه نوره
میپاشه آفتاب تو چشای مردم
خورشیدی که جنس صداش بلوره
صدای پاش میریزه مثّ بارون
تو کوچههای خلوت مدینه
صدای پاش صدای پای صبحه
طلوع خورشیدی که بهترینه
تو آسمون آبی مدینه
ابرا ولی غریب و دل شکستن
مثّ یه بغض ساکت و قدیمی
بازم گلوی آسمونو بستن
ابرا میخوان ببارن اما زمین
سنگه و شوره زاره و خسیسه
اونجایی که بارون میخواد بباره
از اشک چشمای فرشته خیسه
ابرا میخوان که دستاشو بشورن
امّا نمی-دونن کجاست مزارش
نمیدونن کجا میشه صداش زد
کجا میشه کمی نشست کنارش
فرشتهها میگن که مادر خونهش
رو شونههای کوهی از عقیقه
عقیق زرده، خشتی و گلی نیست
میگن که خاکش با همه رفیقه
طواف اسم اعظم خدا رو
فرشتهها دور سرش میچرخن
تا پر و بالی بگیرن، همیشه
صبح تا غروب دور و برش میچرخن
میون اون همه فرشته، مادر
یادش نمیره دلشکستهها رو
حل میکنه با یه اشارة چشم
از اون بالا مشکل خستهها رو
مدینه رفتههاش بگن چی دیدن
نرفتههاش بگن که چی شنیدن
زیارتش حق اوناس که عمری
داغ فراقشو به جون خریدن
ابرا میخوان بغضشونو برای
مادر آب و آینه ببارن
میرن سر مزار اون شهیدا
که مثل مادر، گل بی مزارن
تصویر سازی:فاطمه توحید لو
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 172صفحه 34