*دسته جمعی رفتیم مشهد، یک
خانة حیاط دار اجاره کردیم. بعد از
ظهر همه با هم رفتیم زیارت. آقا روح
الله زودتر از همه برگشت خانه. وقتی
برگشتیم، دیدیم ایوان را آب و جارو
کرده و ایستاده پای سماور برایمان
چای می-ریزد. این شد کار هر روزش.
یک روز به او گفتم:« شما به خاطر
چای رفقا، زیارت را کوتاه میکنید و
زود برمیگردید؟» گفت: « من ثواب
این کار را کمتر از دعا و زیارت
نمیدانم.»
*همیشه سه ساعت از شب گذشته دنبالم. ترسیدم نرفتم. یکی دیگر را
وارد حرم حضرت علی علیه السلام فرستاد. اسمم را پرسید. به او گفتم،
میشد. هر شب میآمد. بعضی از گفت: « دوست داری در این خانه بمانی
مراجع پیغام دادند که : « شما مرجعید، و به ما کمک کنی؟» گفتم:« چه کاری
مدرس حوزهاید، خوبیت ندارد مثل از من بر میاد؟» گفت: « مهم نیست،
یک زائر هر شب بروید حرم.» سید من از خودت خوشم آمده.» گفتم:« به
روح الله آشفته شد، گفت:« یعنی من از یک شرط، این که اگر مُردم برام نماز
این خرمن علم و تقوا بهرهای نبردم؟» وحشت بخونید. » لبخند زد و گفت: « ما
*جلوی کفشداری که میرسید گفتیم شما این جا کار کنید نه این که
خودش خم می-شد و کفشش را هنوز نیامده صحبت از مردن کنید.»
برمیداشت و میداد دست کفشدار بعد من را به دو نفر دیگر معرفی
حرم. نمیگذاشت کسی دست به کرد. حالا که چنین فرصتی گیرم آمده
کفشهایش بزند. بود دوست نداشتم از دستش بدهم.
از این کارها بدش می-آمد. میترسیدم که چند وقت دیگر بیرونم
می-رنجید کند. به او گفتم:« آقا، یه وقت دیگر بیرونم
*من را توی حرم حضرت علی علیه نکنی.» گفت: « تا خودت نروی، هیچ
السلام دیده بود. یکی را فرستاده بود کس شما را بیرون نخواهد کرد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 173صفحه 11