مجله نوجوان 173 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 173 صفحه 27

پاهایشان را تکان می­دهند. حرکت سر و پاهایشان دایره را می-چرخاند. ناگهان همه با هم بال می-زنند و قرمزی زیر بالهایشان حلقههای آتش بزرگی درست می-کند. فلامینگوی بزرگ هنوز آن وسط می-چرخد. باشه منتظرم. ... بار پنجمه که نگاهش می-کنی. به نظرت یه جور مراسم قربانی نیست؟ لابد فلامینگوها هم مثل ما خشکه مقدس زیاد دارن. غروب شده، همه چیز تیره­تر دیده می-شود. فلامینگوها هنوز می-رقصند. بعضیها از خستگی زیردست و پای بقیه افتادهاند و دیگران از رویشان رد می-شوند.مد دریا شروع شده. فیلم قطع و وصل می­شود. باتری دوربین داشت تمام می-شد. فلامینگوها ناگهان بلند می-شوند.همین جا فیلم تمام می-شود. فیلم را برمی-گردانم از اول. هنوز با تلفن توی اتاق بالا و پایین می-رود. به نردههای تراس تکیه می-دهم. باد سردی می-پیچد توی تنم. تمام استخوانهایم با هم تیر می-کشند. مچاله می-شوم در خودم. مد دریا کامل شده. همه چیز آرام است. برق ماه روی دریا می­درخشد. هیچ اثری از هیچ پرنده-ای نیست. قبل از آنکه برگردم، آب تا زانوهایم بالا آمده بود و کم کم داشت به سینة فلامینگوها نزدیک می-شد اما آنها از جایشان تکان نمی-خوردند. بال هم نمی­زدند.هیچ کاری نمی­کردند. تنها بزرگترین فلامینگوها وسط حلقه، رقص مداومش را تکرار می­کرد و می-چرخید. سرش را رو به آسمان می-گرفت و جیغ می-زد. هیچ کاری نمی-توانستم بکنم. گیج شده بودم. مثل سنگ خشک، نگاهشان می-کردم. آب بالا و بالاتر می-آمد. بعد همه چیز را می-پوشاند. درزیر نور نقره ای ماه، حلقة آتشی میان آب می-درخشید. می-خوان فیلم روببینن. و پتو را می­کشد رویم. تا حالا زیر اون همه آب مردن. می-دانم که هیچکدام اینها برایش اهمیت ندارد. فقط به خاطر من است. می-خواهد نشان بدهد حرفم را باور کرده. پتو را بیشتر دور خودم می-کشم، پتو گرمم می-کند. گرما خواب می-آورد. فلامینگوها زیر آب بال می-زنند. فلامینگوها بزرگ گردنش را تکان می-دهد. از بالهایش آتش بیرون می-آید. فلامینگوی شعله ور به سمت من می-آید. مرا هم به آتش می-کشد. تنم می-سوزد.در شعلهها می-رقصد. صدای جیغ توی گوشم می-ترکد. *** یعنی حتی جسد هم نبود؟ لیوانش را پر می-کند و در یخچال را می-بندد. فقط یه مشت مجسمة شنی. همین ! نمی-دونم. هیچی نمی-دونم. اگه با چشم خودم ندیده بودم.... رو به رویم می-نشیند و لیوان را می-گذارد روی میز. خیلی راه رفتیم. نمی-دونم تو چطوری اونقدر دور شده بودی. اونجا پر بود از مجسمههای شنی فلامینگوها با همون حلقهها، حتی فلامینگوی بزرگ هم وسط اونا بود. همشون جوری از شن تراشیده شده بودن که تا دست زدیم. پودر شدن. انگار از اول وجود نداشتن. دستهایم را توی سینه جمع می-کنم و می-گویم: « منو می-بری ببینمشون؟ » از جایش بلند می-شود و می-آید کنارم. می-گوید : « درست میشه، همه چی درست می-شه، فکر کن از اول هیچ کدوم وجود نداشتن.»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 173صفحه 27