آشپزی کردن توی یک آشپزخونة زیر
پلّه، آن هم شش نفری، باور کردنی
نیست، امّا سروقت که میشه همه با
غرور و افتخار و کلّی تعارفت تکه پاره
کردن، شروع می-کنند به چیدن سفره
و دخترها از همان موقع سر سابیدن
قابلمهها دعوا میکنند.
پاهاتو جمع کن.
باشه. اینم شنیدید؟ این یکی خواهرم
بود. اینجا دراز کشیده و داره مشق
مینویسه.
کجا بودیم؟ آهان! سر سفره. .. به
هر حال هر وقت قضیه به اینجا ختم
میشد و همه چی به خوبی و خوشی
میگذشت، ما بچهها هم راضی و
خوشحال بودیم اما بعضی وقتها عمّه
خانوم دچار دلشوره میشه و اصلاً
نمی-تونه قدم از قدم برداره. اینه که
کار به پهن کردن رختخواب و ماندن
آنها ختم میشه.
از عمّه خانوم که:« امان از این دلشورة
کوفتی» و از بابا و مامان من که:
« خب آبجی خانوم، حالا کجا تشریف
میبرید؟ مگه تو بیابون موندید؟
شب همینجا بمونید....»
همه-اش مثل یک معجزه است.
یک دفعه همه شروع میکنند به بدو
بدو و هر کسی یه بالش و پتو برمی داره
و نصف پتو رو زیرش میاندازه و نصف
دیگرش رو هم روش می-کشه. با این
حال حتی تو راهرو هم رختخواب پهن
می-شه اما مامانم هیچوقت جا گیرش
نمیاد. همیشه مامانم چادرش رو زیر
سرش گلوله میکنه و توی آشپزخانه
میخوابه. از طرفی با تمام زرنگی افراد
خانواده، باز هم همة بچهها جا گیر
نمیارند. هر شب که ماجرا به اینجا
ختم میشه، من به خودم میگم نکنه
پاهای یکی از بچهها از در بیرون بمونه
و یک نفر موقع بستن در(زبانم لال). ..
و یا از اون بدتر اگه یک نفر نصفه
شب مجبور بشه دستی به آب برسونه
نمیدونم چند تا از بچههای تپل مپلی
عمه خانوم ممکنه زیر پاهاش له بشن.
برای همینه که من چند وقتیه به یک
راه حل جدید فکر می کنم. اینجور شبها
پاهامو به دیوار تکیه میدم و با تمام
زورم سعی میکنم دیوار و یک کمی جا
به جا کنم. البته این بار هم موفّق نشدم
اما ارزش امتحان دوباره رو داره. باید
برم کلاس ورزش تا زورم زیاد بشه.
شما اگه راه حل بهتری سراغ دارید،
لطفاً به من خبر بدید.
بگیر بخواب بچه!
اینم بابام بود. داره چراغو خاموش
میکنه. این خط رو توی تاریکی نوشتم. ببخشید
که بد خطّه، شب بخیر...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 173صفحه 7