مجله نوجوان 173 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 173 صفحه 14

ماجراهای دایی جعفر قاسم رفیعا من دروغگو نیستم مــن دروغگـــو نیستـم. یـعنـی کـلاً دروغ نمـی­گـویـم. یـا لااقـل سـعـــی می­کنم نـگویم یـا حـداقــل بـعضـی مـواقـع سعـی می­کنم کـه نـگـویـم. یکـی از همـان جـاهـا کـه مـن دارم سعی می­کنم دروغ نگـویم، در نـوشتن ماجراهای دایی جعفـر است. دایی جعفـر که دایی مـن نبـود. دایی کسـی دیگر هم نبود. یعنی کلاً خواهری نداشت که بچه­ای داشته باشد که دایی آنها بشود. ولی همه بهش می­گفتن دایی جعفـر و حتـی خیلـی صمیمانـه تـر می­گفتند« دی جعفر». بیشتر ماجراهای ما و دایی جعفـر بـه دورانی بـر می­گردد کـه توی شبهـای سـرد زمستان جمع می­شدیم پـای تین آتیش و گفتگـو می­کردیم. لازم نیست بگـویم که صورتمان برشته می­شد و پشتمان خمیـر. بین گفتگو می­چرخیدیـم طـرف تین آتش کـه پشتمان هم گرمایی ببیند. جلو میـوه فروشی غلام کـه آن زمانـهـا زمستانـهـا فقط هوای سرد می­فروخت، کنـار درخت تـوت کـه تـوی آن فصل بی­حجاب می­شد و می­توانستی همه جایش را ببینی، کـنار میـدان کـه آن وقت شب خلـوت بـود و مگـر عبور گربه­ای از خواب می-پراندش، ما جمع می-شدیم و گفتگو می-کردیم. سوژة هر شب ما دایی جعفر بود. یعنی اگـر نمی­آمد، نمی شـد. فایده­ای نداشت. تین آتیش بی تین آتیش. فقط کافی بـود بگویی ف؛ تـا فرحزاد برایت می­رفت. بـه روایت خـودش توی همه چیز آخرش بـود و تکیـه کلامش ایـن بـود(هم خود مـو). چنان بـا اطمینـان دروغ می­گفت،انــگار کـه راست می­گـوید و تـو مگـر جـرائت می­کردی بخندی یا انکار کنی؟ دی جعفـر تـا بـاهـات لـج نمی­شد خیلی مـرام داشت امـا بـه جاش خیلی قلدر بود. حیف که زور نداشت! مـن می­خواهم قسمتی از مـاجـراهـای دی جعفـر را برای شما نقل کنم.چلاق بشوم اگر دروغ بگویم. اول آن ویلچر مرا بدهید تا دستشویی بروم!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 173صفحه 14