افسانۀ وفا
داستان روح الله
قسمت پنجم
اخم به پیشانیاش آمد و ناراحتی توی
صورتش پیدا شد. با این حال نماز عشا
را هم خواند. به خانه رفت. فرستاد پی
همۀ مراجع که خانهاش جمع شوند.
هم که جمع شدند بهشان گفت
دولت لایحۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی
را تصویب کرده و شرط مسلمان بودن
برای نمایندگی مجلس و سوگند به
قرآن را از قانون برداشته. جدی حرف
میزد، طوری که همه قانع شدند
همان شب تلگرامی برای اسدالله عَلَم
بفرستند تا این لایحه را لغوکند.
یک ماه طول کشید تا دولت،
لایحهاش را پس گرفت. عَلَم برای سه
نفراز مراجع تلگراف فرستاد ولی برای
آقای خمینی نه.
***
دوم فروردین 1342، طلبهها توی
مدرسۀ فیضیه جمع شده بودند و
عزاداری میکردند. شهادت امام
صادق بود. حاج آقا روح الله هم به
خاطرتهدیدهای شاه و انقلاب سفید،
عید آن سال را عزای عمومی اعلام
کرده بود.
مأمورهای ساواک با لباس شخصی
ریختند توی مدرسه و طلبهها را با
بار نامهای برایش آوردند، نوشته بود:
«آقای روح الله خمینی! شما خودتان
را اعلم از علما میدانید؟» زیر سؤال
نوشت:
«بسمه تعالی
تَزکیه المَرءلنفسِه قَبیح.
روح الله الموسوی الخمینی»
بین علما رسم است وقتی مرجعی
از دنیا میرود، کسی که گمان میرود
جای او را خواهد گرفت، زودتر از بقیه
مجلس ختم میگذراد. بعد از فوت
آقای بروجردی نگاه طلبهها به حاج
آقا روحالله بود اما او این کار را نکرد.
حتی نگذاشت اسمش را توی مجلس
دیگران ببرند.
***
یکی از شبهای مهرسال 1341بود.
مردم توی مسجد جمع شده بودند تا
نماز مغرب و عشا را پشت سر حاج آقا روحالله بخوانند. نماز مغرب که تمام
شد، یکی از صف جماعت بیرون آمد
و رفت پیش امام جماعت. صفحهای از
روزنامۀ کیهان دستش بود. انگار خبر
مهمی تویش نوشته بودند. سلام علیک
کرد و با احترام روزنامه را داد دست
آقا، امام جماعت، مطلب را خواند.
حاج آقا روح الله، آقای بروجردی
را میشناخت. یادش مانده بود وقتی
بختیار آمد دیدن علما، روی پلهای
نشست و پایش را دراز کرد. آقای
بروجردی با تندی به اوگفت در محضر
علما مؤدب بشین .از این روحیۀ آقای
بروجردی خوشش میآمد. فکر کرد
اگر مدیریت حوزۀ قم را دست او
بدهند، خوب است.
آن موقع آقای بروجردی مریض
بود و برای مداوا آمده بود تهران.
روح الله با گروهی رفتند بیمارستان
فیروز آبادی و از اوخواستند از بروجرد
به قم بیاید. از سال 1324که آقای
بروجردی آمد قم تا سال 1340 که
از دنیا رفت، روحالله پای درس فقه و
اصولش میرفت، با این که این درسها
را با آقای حائری خوانده بود برای
ترویج ایشان پای درسش میرفت.
مجتهد و مرجع تقلید بود اما به احترام
او رسالهای چاپ نکرد. هرجا که فکر
میکرد شاه و دولت خطا میکنند، فقط
نظرش را به آقای بروجردی میگفت.
تا وقتیآقای بروجردی بود، حتی امام
جماعت هم نشد، میگفت من طلبه
هستم، بگذارید درسم را بخوانم. یک
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 178صفحه 8