جیمز فین گارتر
برگردان: احمد پوری
سه خوک کوچولو
دادند: «این روشهای زور گویانۀ تو در
خوکهایی که میخواهند از فرهنگ و
کاشانۀشان دفاع کنند هیچ تأثیری
ندارد.»
اما گرگ که نمیتوانست بیش از این
مقاصد خود را پنهان کند، عقب رفت
و جلو آمد و نفسی تازه کرد و خانه را
با خاک یکسان کرد. سه خوک کوچولو
از ترسشان فرار کردند به طرف خانه
چوبی و گرگ هم افتاد به دنبالشان.
گرگهای دیگر، زمین خانهای را که
دیگر خراب شده بود خردیدند و آن
را تبدیل به مزرعۀ موز کردند. پشت
سه راضی از کارشان زندگی آرام و
خودگردانی را در آنها آغاز کردند.
اما این خوشی دیری نپایید. روزی
سر و کلّۀ گرگی بزرگ و خبیث با
عقاید توسعه طلبانه پیدا شد. نگاهش
به خوکها که افتاد هم از نظر جسمی و
هم ایدئولوژیکی گرسنهاش شد. خوکها
با دیدن گرگ دویدند به طرف خانهای
که از نی ساخته شده بود. گرگ هم
پشت سرشان دوید و در را به شدت
کوبید و تعره زنان گفت: «آهای خوک
کوچولوها، بگذارید بیایم تو!»
خوکها با صدای بلند جوابش را
در زمان قدیم سه خوک کوچولو
زندگی میکردند که همیشه احترام
همدیگر را داشتند و با محیط زیست
پیرامون خود در همانگی بودند. هر
یک از آنها با استفاده از مواد کاملاً
بیضرر برای محیط زیست، خانهای
برای خود ساختند. خانۀ خوک اولی
از ساقههای نی بود، خانۀ دومی از
شاخههای چوب و سومی هم خانهاش
را از آجرهایی که از مخلوط گل رس
و پشگل و شاخههای درختان که در
کورهای پخته بود، بنا کرد. پس از
این که ساختن خانهها تمام شد، هر
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 178صفحه 28