نوشته وینا دلمار
ترجمه: دلارام کارخیران
شکست خورده
قصۀ ما در قرن نوزدهم اتفاق افتاده؛
سالی که مدارس تعطیل شدند.
سالی که بیماری خشن و بیرحم ما
را در شهرمان قرنطینه کرده بود.
آن روزها من کودکی بیش نبودم.
من و دوستانم درک درستی از آنچه
در اطرافمان میگذشت نداشتیم. ما
سؤالهایی میپرسیدیدم ولی بزرگترها
هم به اندازۀ ما ترسیده بودند و
سرگردانتر از ما، قادر به پاسخ دادن
نبودند: «فلج اطفال میتواند شما را
بکشد یا برای همیشه فلج کند. به هیچ
کس نزدیک نشوید و به هیچ چیزی
که بچههای دیگر به آن دست زدهاند،
دست نزنید.» این جمله تنها جملهای
بود که از بزرگترهایمان میشنیدیم
و هر روز بارها و بارها تکرار میشد.
ترس کاملاً به ما مسلط شده بود،
طوری که بازی کردن و خندیدن را
فراموش کرده بودیم. من شبهایی را
به خاطر میآورم که در رختخوابم دراز
کشیده بودم و منتظر ورود بیماری
بودم. من هیچ چیز در مورد علایم
بیماری نمیدانستم، بنابراین شبها دعا
میکردم و از خدا میخواستم که فردا
صبح بتوانم دستها و پاهایم را حرکت
بدهم. در جمع ما یک نفر بود که هیچ
ترسی از «بلای ترسناک» نداشت. اسم
او آیرین کرین بود. من هنوز میتوانم
چهرۀ او را به خوبی در ذهنم ترسیم
کنم. او دختربچهای با موهای بور بود
که همیشه میخندید و با ما شوخی
میکرد. او گل سرسبد مدرسه بود و
همۀ معلمها و بچهها به خاطر شیطنتها
و بانمکیاش دوستش داشتند. البته
بچۀ بسیار باهوشی نبود ولی قبول
کنید که همۀ گلها قرار نیست نابغه هم
باشند!
آیرین خواهری داشت که یک سال
از خودش کوچکتر بود. مادر، او
را کارولین صدا میزد ولی بیرون از
خانه، همه خیلی ساده او را با نام خواهر
آیرین میشناختند. برای او طبیعی
بود که خواهرِ آیرین نامیده شود.
همان طور که برای گروه بی نام ما
طبیعی بود که دوستان آیرین نامیده
شویم. آیرین مرکز دنیای کوچک ما
بود و ما همگی آدمهایی در حاشیۀ او
بودیم؛ به خصوص خواهرِ آیرین که در
مقابل درخشش او در جمع ما فقط
پرتو رنگ پریدهای محسوب میشد
که اغلب اصلاً به چشم نمیآمد، به جز
یک بار. ما همیشه با آیرین هم عقیده
بودیم، آن یک بار هم وقتی بود که
آیرین بلندبلند اعلام کرد که از فلج
اطفال نمیترسد. ما با شنیدن صدای او
از حسّ ترسمان خجالتزده شدیم ولی
ترس با ما بود و ما نمیتوانستیم آن را
فراموش کنیم. من به روشنی، شبی ر ا
که برای جشن تولد جینی اسمیت به
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 192صفحه 12