مجله نوجوان 192 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 192 صفحه 12

نوشته وینا دلمار ترجمه: دلارام کارخیران شکست خورده قصۀ ما در قرن نوزدهم اتفاق افتاده؛ سالی که مدارس تعطیل شدند. سالی که بیماری خشن و بی­رحم ما را در شهرمان قرنطینه کرده بود. آن روزها من کودکی بیش نبودم. من و دوستانم درک درستی از آنچه در اطرافمان می­گذشت نداشتیم. ما سؤالهایی می­پرسیدیدم ولی بزرگ­ترها هم به اندازۀ ما ترسیده بودند و سرگردان­تر از ما، قادر به پاسخ دادن نبودند: «فلج اطفال می­تواند شما را بکشد یا برای همیشه فلج کند. به هیچ کس نزدیک نشوید و به هیچ چیزی که بچه­های دیگر به آن دست زده­اند، دست نزنید.» این جمله تنها جمله­ای بود که از بزرگ­ترهایمان می­شنیدیم و هر روز بارها و بارها تکرار می­شد. ترس کاملاً به ما مسلط شده بود، طوری که بازی کردن و خندیدن را فراموش کرده بودیم. من شبهایی را به خاطر می­آورم که در رختخوابم دراز کشیده بودم و منتظر ورود بیماری بودم. من هیچ چیز در مورد علایم بیماری نمی­دانستم، بنابراین شبها دعا می­کردم و از خدا می­خواستم که فردا صبح بتوانم دستها و پاهایم را حرکت بدهم. در جمع ما یک نفر بود که هیچ ترسی از «بلای ترسناک» نداشت. اسم او آیرین کرین بود. من هنوز می­توانم چهرۀ او را به خوبی در ذهنم ترسیم کنم. او دختربچه­ای با موهای بور بود که همیشه می­خندید و با ما شوخی می­کرد. او گل سرسبد مدرسه بود و همۀ معلمها و بچه­ها به خاطر شیطنتها و بانمکی­اش دوستش داشتند. البته بچۀ بسیار باهوشی نبود ولی قبول کنید که همۀ گلها قرار نیست نابغه هم باشند! آیرین خواهری داشت که یک سال از خودش کوچک­تر بود. مادر، او را کارولین صدا می­زد ولی بیرون از خانه، همه خیلی ساده او را با نام خواهر آیرین می­شناختند. برای او طبیعی بود که خواهرِ آیرین نامیده شود. همان طور که برای گروه بی نام ما طبیعی بود که دوستان آیرین نامیده شویم. آیرین مرکز دنیای کوچک ما بود و ما همگی آدمهایی در حاشیۀ او بودیم؛ به خصوص خواهرِ آیرین که در مقابل درخشش او در جمع ما فقط پرتو رنگ پریده­ای محسوب می­شد که اغلب اصلاً به چشم نمی­آمد، به جز یک بار. ما همیشه با آیرین هم عقیده بودیم، آن یک بار هم وقتی بود که آیرین بلندبلند اعلام کرد که از فلج اطفال نمی­ترسد. ما با شنیدن صدای او از حسّ ترسمان خجالت­زده شدیم ولی ترس با ما بود و ما نمی­توانستیم آن را فراموش کنیم. من به روشنی، شبی ر ا که برای جشن تولد جینی اسمیت به

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 192صفحه 12