تو شانه بزنم، گریههای کودکی خود را در شبهای دور بشنوم.
خودم را از فاصلۀ سی و پنج سال پیش ببینم. کودکی خودرو و
بیتشریفات خودم را تجربه کنم.
تو حتی میتوانی منِ من را به من بشناسانی و انسان را که چقدر
ضعیف خلق میشود. تو این قدرت را داری که ضعف انسان را
نمایش دهی یعنی یک آیۀ خدا را تفسیر کنی، آیۀ قدرت خدا را.
تو میتوانی غبار عادت را از چشمهای من بروبی. گفتم بروبی! مثل
این که از همین حالا خانه داری و جارو کردن را شروع کردهای!
تو حیرت فراموش شدۀ من را به من باز میگردانی. چه طور
این همه زندگی در دو وجب خلاصه شده است؟ عروسکی که مرا
میشناسد، تکرار مؤنث من!
نامههای پیش از میلاد، نامههای پیش از شناسنامه، نامههای
پیش از زندگی پیش از میلاد، زندگی بدون شناسنامه، زندگی در
خواب، نامه را برای کسی مینویسند که بتواند بخواند و جواب
بدهد ولی من تا موقعی که نمیتوانی جواب بدهی برایت میتویسم.
بعداً میتوانم حرفهایم را برایت بگویم. نیازی به نامه نوشتن نیست
اما اگر این حرفها را حالا برایت نگویم از دست میروند. آنها را در
صندوق دفترم پس انداز میکنم برای روزی که خودت بتوانی آنها
را باز کنی و بخوانی. شاید روزی هم که تو بتوانی جواب بدهی من
نباشم. تو هم اگر حرفی داشتی حتماً بنویس و مطمئن باش که من
آنها را از زیر خاک میخوانم. آن وقت تو هرچه دلت خواست
بنویس چون مطمئن هستی که من نمیتوانم جواب بدهم. این به
آن در! البته این دنیایی است که من میبینم و نمیخواهم دنیای
خودم را به چشمهای قشنگ تو تحمیل کنم. تو هم حق داری دنیا
را آن جور که خودت میخواهی تجربه کنی. اگر خواستی میتوانی
به تجربههای من هم بیندیشی. شاید بعضی از آنها به دردی
بخورند اگر چه درمان نباشند ولی دردی در آنها هست. از درد،
آب خوردهاند. همان طور که من با تو در تاریخ پیش از میلادت
حرف زدهام، تو هم میتوانی با من در زندگی پس از وفات حرف
بزنی! من از دیروز با تو که فردایی حرف میزنم. از دیروز تو با
تو در هر فردایی که اینها را میشنوی یعنی میخوانی. فردایی که
امروزِ توست. میبینی که هیچ کدام از اینها معلوم نیست و تو
میتوانی انتخاب کنی که این فردا کدام امروز تو باشد....
همزاد عاشقان جهان
... اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانۀ کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفتهایم
-یعنی همین کتاب اشارات را -
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
*
ما بیصدا مطالعه میکردیم
اما کتاب را که ورق میزدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی...
ناگاه
انگشتهای «هیس!»
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
*
انگار
غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 192صفحه 19