از دیروز با تو که فردایی
نامۀ قیصر امین پور به دخترش آیه
«بالاخره روزی میفهمی مادر یعنی
چه! حتی شاید بهتر از من هم بفهمی،
چون من هرچه تلاش کنم فوقش
معنی پدر را بفهمم و مادر را فقط باید
از دور احساس کنم. به من قول بده
اگر روزی نویسنده یا شاعر شدی و
توانستی مادری را بفهمی و توصیف
کنی، آن را برای من هم- اگر زنده
بودم- و برای دیگران معنی کن!
البته از حالا حسودیات گل نکند،
برای تو هم باید هدیه بیاورند.
شاید برای همین بود که آن روز که
به بیمارستان آمدم و تو و مادرت در
یک اتاق خلوت با هم پچ پچ میکردید
و من غافلگیرتان کردم و نور پنچره بر
صورت تو و مادرت افتاده بود و درست
شبیه تابلوهای مریم و مسیح شده
بودید و در یک کادر مثلثی کاملاً جا
گرفته بودید، من بعد از این که پیشانی
پوسته پوسته و قرمز تو را بوسیدم خم
شدم و دست مادرت را هم بوسیدم،
چون تازه به مقام مادری نائل شده بود
و داشت همکار خدا میشد و پرتوی
از صفت «ربّ» را منعکس میکرد.
جلوهای از اسم خدا بود.
من بر آن پرتو که روی
دستش و بر گریبانش
افتاده بود، بوسه زدم.
میفهمی دخترم؟ چه قدر
خوب است که میتوانم
بگویم دخترم! این یعنی
احساس پدرانه بودن! این
احساس را هم تو به من
دادهای. اگر تو نبودی من
هم به پدری نمیرسیدم.
راستی راستی تو از همین
حالا آن قدر قدرت داری
که به دیگران مقام اعطا
میکنی! تو خیلی قدرتها
داری که خودت هم از
آنها بیخبری. تو میتوانی
آینهای باشی که من
موهای کودکیام را در
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 192صفحه 18