حرفهای خودمانی
وقتی همۀ سرها...
وقتی پاها...
با ورود من همۀ سرها به طرفم
چرخید. قیافهها در هم رفت. بعضیها
با تأسف سر تکان دادند و بعضیها
رویشان را آن طرف کردند. تنها
«هستی» دختر 4 سالۀ خاله سوسن
دلیل آن همه نگاه سنگین را بیان کرد:
«چه قدر بو میدی!» راست میگفت.
پاهایم بوی گند میداد. همیشه در
خانه مورد شماتت قرار میگرفتم.
پدرم میگفت: «مگر در کفشت سگ
مرده که اینقدر بو گند میدهد؟»
و مادرم تا مرا داخل حمّام نمیکرد
که پاهایم را لیف و صابون بزنم، مجوز
نشستنم را در اتاق صادر نمیکرد. حتی
وقتی کفشهایم را در راه پله میگذاشتم،
همۀ اهالی ساختمان متوجه میشدند
که بنده تشریف آوردهام منزل! دلم
میخواست پاهایم را میانداختم در
سطل زباله و یک جفت پای بیبو
میخریدم و پایم میکردم. وقتی با
ورود من همۀ سرها به طرفم چرخید،
هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. دوان
دوان خودم را به مستراح رساندم و
پاهایم را با آب و صابون شستم. وقتی
از آنجا بیرون آمدم بوی پاهایم در
اتاق پذیرایی موج میزود. پنجرهها را
باز کرده بودند و هود آشپزخانه را هم
زده بودند ولی...
خیلی خجالت کشیدم. برای نهار
نماندم و خودم را در پارکینگ سرگرم
کردم و بعد به بهانۀ درس و مشق به
تنهایی به طرف خانه راهی شدم. از
خودم بدم میآمد. در ایستگاه اتوبوس
منتظر اتوبوس نشسته بودم. پسر جوانی
کنارم نشست. از وجناتش معلوم بود
که دانشجو است. از من پرسید: «خیلی
وقته منتظری؟» با بی میلی سر تکان
دادم! به کفشهایم نگای کرد و پرسید:
«امروز بازیه؟»
به کفشهای ورزشی کثیفم که دلم
نمیخواست سر به تنشان باشد نگاه
کردم و گفت: «آره!» گفت: «غصّه
نخور! بازی رفت نشد، بازی برگشت!
اصلاً لیگ برتر نشد، جام حذفی!»
با بیمیلی نگاهی به او کردم و گفتم:
«حوصله داری؟»
پرسید: «حالا چته؟»
وقتی دیدم نه او مرا میشناسد و
نه من او را میشناسم و از طرفی دلم
میخواهد با کسی حرف بزنم، داستان
را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردم.
کمی فکر کرد و گفت: «فکر کنم ایراد
از کفشاته! احتمالاً تو عاشق فوتبال
هستی. اگر عاشق فوتبال باشی حوصلۀ
کفش مردونه رو نداری. دوای دردت
کفش مردونه است. توی کفشهای
ورزشی خواه ناخواه پای آدم عرق
میکنه و بو میگیره.» بعد تعریف کرد
که خودش هم دچار این مشکل بوده
و حالا مشکلش را اینطوری حل کرده
است.
فردای آن روز یکی از کفشهای مردانۀ
پدرم را که اندازۀ پایم بود پوشیدم و از
آن روز تا حالا نه تنها دیگر با ورود من
همۀ سرها به طرفم نمیچرخد، بلکه
بعد از اینکه سلام میکنم تازه همه
متوجه حضورم میشوند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 192صفحه 32