خانهاش رفته بودیم به خاطر میآورم.
بزرگترها افسردگی و خمودگی ما را
جدی گرفته بودند و با وجود تردیدهای
فراوان بالاخره اجازه دادند تا به مهمانی
برویم. آنها از چند روز قبل از مهمانی،
همدیگر را دلداری میدادند: «این
بچهها یک گروهند که هر روز همدیگر
را میبینند، پس اتفاقی نمیافتد.»
آنها درست میگفتند. همۀ ما جزو
یک گروه بودیم و البته خواهرِ آیرین
در جمع ما نبود چون او یک کلاس از
ما عقب تر بود و اساساً جینی اسمیت
نمیدانست که آیرین، خواهری هم
دارد.
«مهم نیست» آیرین راست میگفت:
«کارولین، دلدرد دارد؛ به علاوه او
عادت دارد تنهایی سر خودش را گرم
کند». جشن تولد عالی بود. کیک،
خوراکیها و تزیینات خانه با بازیهایی
که بزرگترها تدارکش را دیده بودند،
انرژی فرو خوردۀ ما را آزاد کرد
ولی از آنجایی که معمولاً بعد از هر
خوشی یک ناراحتی هست، درست
موقعی که داشتیم پالتوهای کوچکمان
را میپوشیدیم تا خانۀ جینی را ترک
کنیم، زنگ تلفن به صدا درآمد. من
هنوز جزئیات چهرۀ مادر جینی را
موقعی که با تلفن حرف میزد، به
یاد دارم. من هنوز میتوانم وحشتی
را که در چشمهایش دویده بود و
اشکهایی را که موقع قطع کردن تلفن
در چشمهایش جمع شده بود، ببینم. او
تلفن را قطع کرد و به طرف ما برگشت:
«آیرین» صدای او به شدت میلرزید:
«مادر تو بود. خواهرت فلج اطفال
گرفته. تو نمیتوانی به خانه بروی. باید
اینجا بمانی.» سکوت ترسناکی حاکم
شده بود. «برای ترسیدن از تو خیلی
دیر شده بچهجان. تو همۀ روز اینجا
بودهای.»
ما بدون دست زدن به آیرین رفتیم.
بعضی از ماها حتی با او حرف نزدیم.
کابوس به ما رسیده بود و ما را لمس
کرده بود و ما شرمنده از ترسهایمان
نمیتوانستیم باور کنیم که فردا صبح
ممکن است مرده باشیم یا برای همیشه
فلج شده باشیم.
فکر میکنم آیرین پیش خانوادۀ
اسمیتها ماند. من به سرعت به خانه
برگشتم و نامهای برای پدرم نوشتم
و در آن از او خواستم تا زود بیاید
و من را با خودش به شهر دیگری
ببرد. من نمیدانستم که فلج اطفال در
همه جای کشور همه گیر شده است و
هنوز نمیدانم که در آن نامۀ کودکانه
که با دستهای لرزان نوشته شده بود،
چه چیزی نهفته بود که پدرم دو روز
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 192صفحه 13