بود. گفتم: «دفتر به این بزرگی! چرا
این قدر ورقهاش زیاده؟» گفت: «می
خوام هیچ وقت تموم نشه.»
راست هم گفت، چون هیچ وقت
آن دفتر تمام نشد. از شانزده سالگی
شروع به نوشتن کرده بود. آن موقع
هم با فاصلههای زمانی مینوشت.
مثلا یک ماه مینوشت و تا دو ماه
بعد نمینوشت. چه قدر نوشتن خاطره
برای آنها که بعد از ما میمانند مهم
است! البته من آن موقع اصلاً این
فکرها به ذهنم نمیرسید.
میرسید ولی
خیلی دیر و دور...
خودش همیشه
میگفت: «آیه، اگر
الان گوش ندی بعداً
که من رفتم میگی! اِ اِ اِ
یه روزی بابام گفت این کار
رو بکنم. چرا به حرفش گوش
ندادم؟! و بعداً پشیمون میشی.»
و با همان لحنش که مثلاً میخواست
یک ضرب المثل هم بگوید، میگفت:
«اون وقت دیگه پشیمونی سودی
نداره!!!»
-از همین الان گوش کن که ده
سال دیگه که داری خاطرهها تو ورق
میزنی، کیف کنی.
من هیچ وقت از این حرفها خوشم
نمیآمد. هر وقت پای این موضوع
میآمد وسط، یک جوری عوضش
میکردم. او همیشه مرگ را نزدیک
خودش حس میکرد و من چه قدر دور
و باور نکردنی. او موقعش را نمیدانست،
برای همین وقت سفر خیلی تعجب کرد
ولی بعد فهمید و وقتی فهمید که وقتش
است، دیگر معطل نکرد. ما را جا
گذاشت و رفت به سفری
که همیشه حرفش را میزد و فکرش را
میکرد. گذشته از این حرفها، امیدوارم
به او خوش بگذرد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 192صفحه 21